گنجور

 
کلیم

به جز سکوت ز روشندلان نمی‌آید

زبان شعله به کار بیان نمی‌آید

ز سیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست

ز دیده دیدن ریگ روان نمی‌آید

خدنگ آه شکارافکن است لیک چه سود

که از هزار یکی بر نشان نمی‌آید

به زلف او نیم آگه ز حال دل چه کنم

خبر همیشه ز هندوستان نمی‌آید

سری که افسر شاهی قسم به او نخورد

به کار سجده آن آستان نمی‌آید

جرس به راه طلب غیر ازین نمی‌گوید

که هیچ کار ز آه و فغان نمی‌آید

از آن دیار که سود سفر خطر باشد

چو راه امن شود کاروان نمی‌آید

ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم

ز من فروتنی از آسمان نمی‌آید

هلاک چشم ادافهمیم که دریابد

هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی‌آید

ز غمزه‌اش مطلب رخصت نظاره کلیم

صلای سیر گل از باغبان نمی‌آید

 
 
 
مولانا

کدام لب که از او بوی جان نمی‌آید

کدام دل که در او آن نشان نمی‌آید

مثال اشتر هر ذره‌ای چه می‌خاید

اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید

سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند

[...]

خواجوی کرمانی

کدام دل که ز دوری بجان نمی آید

کدام جان که ز غم در فغان نمی آید

سرشک من بکجا می رود که همچون آب

دو دیده نازده بر هم روان نمی آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه