گنجور

 
کلیم

به جز سکوت ز روشندلان نمی‌آید

زبان شعله به کار بیان نمی‌آید

ز سیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست

ز دیده دیدن ریگ روان نمی‌آید

خدنگ آه شکارافکن است لیک چه سود

که از هزار یکی بر نشان نمی‌آید

به زلف او نیم آگه ز حال دل چه کنم

خبر همیشه ز هندوستان نمی‌آید

سری که افسر شاهی قسم به او نخورد

به کار سجده آن آستان نمی‌آید

جرس به راه طلب غیر ازین نمی‌گوید

که هیچ کار ز آه و فغان نمی‌آید

از آن دیار که سود سفر خطر باشد

چو راه امن شود کاروان نمی‌آید

ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم

ز من فروتنی از آسمان نمی‌آید

هلاک چشم ادافهمیم که دریابد

هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی‌آید

ز غمزه‌اش مطلب رخصت نظاره کلیم

صلای سیر گل از باغبان نمی‌آید