گنجور

 
کلیم

دست خشک بخت من هر جا که تخم افکن شود

وقت حاصل چون شود خاکسترش خرمن شود

در چراغم منت روغن ندارد روزگار

خانه را آتش زنم تا کلبه ام روشن شود

باجرس گوئی درین ماتم سرا هم طالعم

خنده هر گه بر لب ما جا کند شیون شود

نزد ما سود سفر سرمایه از کف دادنست

راه ما ناامن خواهد شد چو بیرهزن شود

دیده تا باز است راه نور بر دل بسته است

خانه ها در شهر ما تاریک از روزن شود

چون نسوزم کز فسونسازی بخت چربدست

خاک اگر بر سر کنم بر آتشم روغن شود

قدرتم را جمله صرف خصمی خود می کنم

دست بر سر می زنم آندم که دست از من شود

چون شکاف شانه منزل می کنم در نیمه راه

کو چنان قوت که خاک از جیب تا دامن شود

در شکم نافش بنام من برد دست قضا

چون بطفلی فتنه ایام آبستن شود

ساز و برگت حاجت افزاید ببین فانوس را

چون بیابد شمع را محتاج پیراهن شود

ناگوارست ارچه زاهد باده کش گردد کلیم

برنمی آید زخشکی گرچه تر دامن شود