گنجور

 
کلیم

از هستی من تو چون نام و نشان برد

پی بر سر شوریده من داغ چسان برد

کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست

از عشق دل باخته واپس نتوان برد

از تاب در گوش تو در آتش رشکم

کان گوشه نشین عیش دو عالم زمیان برد

هرگز ببتان نقش قمارم ننشسته

با هر که نظر باختم از من دل و جان برد

آبیست در آنروی که سرجوش بهارست

رنگیست برین چهره که ناموس خزان برد

از بسکه گرفتار بخون خوردن خویشم

انگشت ندامت نتوانم بدهان برد

با مور میانی سر و کارست دلم را

کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد

تاب سفر دور ندارد ز نزاکت

از دل نتوان حرف میانش بزبان برد

نام تو کلیم ار نبرد یار نرنجی

از ننگ تو آن نام نداری که توان برد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

چشم تو که آرام دل خلق جهان برد

سحری است که از سیمبران نقد روان برد

زلف تو که روز سهم در نظر آورد

هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد

بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند

[...]

صائب تبریزی

آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد

نامد به کنار من ودل را زمیان برد

دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد

در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد

در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه