گنجور

 
۱۸۸۱

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۲۰ - رفتن شاه سقلاب به جنگ و کشته شدن او به دست کوش

 

... بخندید و گفت این شگفتی نگر

که با سوز بندد بدین سان کمر

سپاه همه روی گیتی چنین ...

... بفرمود تا آن سپاه دگر

برآساید و کس نبندد کمر

چو آهنگ با سوز سقلاب کرد ...

... همه رزمگه کشته و خسته بود

ز خسته همی راهها بسته بود

همی خواست باسوز رزم آزمای ...

... که سالارشان زنده بد بر زمین

مگر کار دادندی این بی بنان

چنین کینه جویان و آهرمنان ...

ایرانشان
 
۱۸۸۲

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۲۱ - کارزار سلم با کوش و حیلت کردن قارن و هزیمت شدن کوش

 

... بماندند با کوش سیصد هزار

همه بسته خوش اندر آن کارزار

همه دشت دید آتش افروخته ...

... اگر سستی آریم گردیم اسیر

به دست چنین بی بنان حقیر

همان به که تن کشته گردد به جنگ

که در سال بسته سر پالهنگ

بگفت و برآویخت چون اژدها ...

ایرانشان
 
۱۸۸۳

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۲۲ - رفتن قباد از عقب کوش و پیروزی کوش بر وی

 

... که اسبان او خسته بودند و سست

یکی بند را دست و پایش ببست

چنین مانده بودند یکسر ز کار

که گفتی فروبستشان روزگار

بر اسبان آسوده کوش دلیر ...

... ز دشمن فراوان بخست و بکشت

سرانجام لشکرش بنمود پشت

یکی اسب آسوده را برنشست ...

... که هر کس که دارد سر مهتری

بگیرید و داریدشان زیر بند

که ما را بود بندشان سودمند

ز گردان ما هرکه گردند اسیر ...

... از ایشان همه باز داریم دست

که این است آیین کینه ببست

دگر هرکه یابید بیراه و راه ...

... دل سلم و قارن چنان شد دژم

که شد بسته گفتی برآن هر دو دم

به قارن چنین گفت سلم جوان

که بنگر تو کردار چرخ روان

اگر شادمانی دهد روز چند ...

... اگر هست ورنا و گر هست پیر

نگهدار باشید در زیر بند

یکی تا چه آید ز چرخ بلند ...

ایرانشان
 
۱۸۸۴

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۲۶ - در رای زدن تور و سلم در آشتی با کوش

 

... تو از پشت ایرج یکی نامور

بده تا بدین کین ببندد کمر

که بر بی گناه آمد او را گزند ...

... کنون دشمنی ماند ما را دگر

به پیگار او بست باید کمر

پی دیوزاده از زمین کم کنیم ...

... نه گردد نه لشکر فرستدش نیز

نه نیرو فزاید مر او را بنیز

ایرانشان
 
۱۸۸۵

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۲۷ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم

 

... سر نامه از تور و سلم سترگ

بنزد جهاندیده کوش بزرگ

بدان ای نبرده شه نامدار ...

... کنون رای و رسم دگر ساختیم

چو ضحاک ما را نیاز بربند

همی بگسلد زیر چرم کمند ...

... بدان منگر اکنون که سلم جوان

کمر بست بر رزم تو با گوان

فراوان از آن رنج دیدی به دشت ...

... که ما هر دو با دل پر از خون بدیم

همه زیر بند فریدون بدیم

به فرمان او کرد بایست کار ...

ایرانشان
 
۱۸۸۶

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۳۰ - آگاهی فریدون از شورش تور و سلم و کوش و فرستادن قارن و نریمان به جنگ آنان

 

... سوی سلم شد تور با آن سپاه

خراسان همی بستد از دست شاه

گذر کرد کوش دلاور به آب ...

... که روزان و شب پیش پروردگار

بنالم همی تا مگر کردگار

منوچهر را برکشد بی گزند ...

ایرانشان
 
۱۸۸۷

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۳۷ - گفتگوی منوچهر با قارن درباره ی کوش

 

... بسی دیدمش نیز هنگام بزم

ز جنگش بر شاه بردم به بند

چنان بر هیون بسته چون گوسپند

چنان خوار و زار است در دست تو ...

ایرانشان
 
۱۸۸۸

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۴۸ - کوش خود را آفریننده ی جهان می خواند

 

... ز فرمان او کس نرفتی برون

یکی روز بر تخت بنشست شاه

چنین گفت کای سروران سپاه ...

... ز سال فراوان چنان گشت مست

کجا در دل امید جاوید بست

ز تندی دل از مهربانی بشست ...

... ندیدی ز کردارها جز جفا

همه بستد آنچش پسند آمدی

از او بر همه کس گزند آمدی ...

ایرانشان
 
۱۸۸۹

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۵۲ - سخنان پیر فرزانه با کوش درباره ی آفریدگار جهان و جهانیان

 

... چرا برنداری تو دندان و گوش

نبایستی این از بنه آفرید

کنون آفریدی نباید برید ...

... که این هم ز یافه سخنهای توست

مرا چون چنین آمد از بن سرشت

چگونه شوم دور از آیین زشت ...

... چو گفتار بیهوده مانی بجای

من این زشتی از روی تو بسترم

اگر روزگاری بباشی برم ...

... دلم را سخنهای تو خیره کرد

اگر زشتی از روی من بستری

کنم جاودانه تو را کهتری ...

ایرانشان
 
۱۸۹۰

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۵۳ - پذیرفتن کوش سخنان پیر فرزانه را و چاره گری پیر درباره ی دو دندان و دو گوش وی

 

... در خانه بگشاد و خود پیش رفت

فراوانش بنواخت و بستود و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت ...

... یکی تا ز دل زنگ بزدایمت

سلیحش جدا کرد و اسبش ببست

سوی چاره ی روی وی برد دست ...

... به گیتی مباد ایچ مردم چو من

بدو گفت پس بنده ای گر خدای

همان راه جوینده گر رهنمای

بدو گفت کمتر ز من بنده نیست

چو من در جهان خوار و افگنده نیست ...

ایرانشان
 
۱۸۹۱

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۶۶ - چهار طاقی نزدیک شهر ارم

 

یکی چار طاقی بنزدیک شهر

شده زهر آن شهر از او پادزهر ...

... سوم بر جنوب و دگر بر شمال

سه در بسته دارند از آن ماه و سال

چهارم در آنک ارشوی شهریاز ...

... گشایند تا ابر همی زآسمان

ببندد ببارد هم اندر زمان

ایرانشان
 
۱۸۹۲

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

... سر زلف تو شاید شست ما را

زمانه بند شستت کی گشاید

چو زلفین تو محکم بست ما را

سنایی
 
۱۸۹۳

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

... پاره ای از زلف کم کن مایه ای ده روز را

آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت

در میان روی نرگس بوستان افروز را ...

... آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را

نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک

دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را ...

سنایی
 
۱۸۹۴

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

... بر ما امشبی قناعت کن

بنما خلق انبیایی را

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر

خوبی و لطف و روشنایی را ...

سنایی
 
۱۸۹۵

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

... هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب

بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل

بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب

سنایی
 
۱۸۹۶

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

تا گل لعل روی بنمودست

بلبل از خرمی نیاسودست ...

... عاشق بوستان و گل بودست

روز و شب گر بنغنوم چه عجب

پیش معشوق کس بنغنودست

من غلام زبان آن بلبل

کو گل لعل روش بستودست

ساقیا وقت گل چو گل می ده ...

سنایی
 
۱۸۹۷

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

... بس کس که ز عشق غمزه او

زنار چهار کرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق ...

... چون دانست او که فتنه بر خاست

متواری شد به خانه بنشست

یک شهر ازو غریو دارند

زان نیست شگفت جای آن هست

دارند به پای دل ازو بند

دارند به فرق سر ازو دست ...

سنایی
 
۱۸۹۸

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

... برخاست ز جای زهد و دعوی

در میکده با نگار بنشست

بنهاد ز سر ریا و طامات

از صومعه ناگهان برون جست

بگشاد ز پای بند تکلیف

زنار مغانه بر میان بست

می خورد و مرا بگفت می خور ...

سنایی
 
۱۸۹۹

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

... گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو

پس دو دست شاه زنگی بسته در زنجیر چیست

آیتی بنبشته ای گرد لب یاقوت رنگ

اندر آن آیت بگو تا معنی و تفسیر چیست ...

سنایی
 
۱۹۰۰

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد

که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد

وگر نو کیسه عشق تو از شوخی به دست آری

قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد

ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل

ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد

سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی

گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد

که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل

که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد

سنایی
 
 
۱
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۵۵۱