گنجور

 
ایرانشان

چنین گفت گوینده ی باستان

که از راستان آمد این داستان

که چون تور و سلم آن بدی ساختند

که گیتی از اریج بپرداختند

به بیهوده شد کُشته ی دست تور

فریدون شد از خواب، وز خورد دور

رخ شاه فرّخ شد از درد زرد

شب و روز نفرین همی یاد کرد

همی گفت کای داد ده کردگار

توانا و دانا و پروردگار

تو از پُشت ایرج یکی نامور

بده تا بدین کین ببندد کمر

که بر بی گناه آمد او را گزند

به بیهوده شد کُشته آن مستمند

به تور دلیر آن زمان سلم گفت

که این داستان بیش نتوان نهفت

یکی دشمن از خویش برداشتیم

اگر چند تخم بدی کاشتیم

کنون دشمنی ماند ما را دگر

به پیگار او بست باید کمر

پی دیوزاده از زمین کم کنیم

وزآن پس دل خویش بی غم کنیم

بدو تور گفت ای برادر مگوی

از این داستان رازها بازجوی

اگر ما بدین رزم رای آوریم

سرخویشتن زیر پای آوریم

شود با فریدون یکی دیوزاد

از این در سخن در نباید گشاد

که او کوه طارق گرفته نشست

سپاهی فراوان و جایی درست

چو داند که ما رزم خواهیم جُست

کند آستین با فریدون درست

ز یک روی کوش و ز یک روی شاه

شود پادشاهی به ما بر تباه

همان به که ما پیشدستی کنیم

ز شاه سرافراز مُستی کنیم

ره راستی بازجوییم از اوی

سخن جز به خوبی نجوییم از اوی

بدو بازداریم یکباره دست

همه پادشاهیش چندان که هست

چو با ما به سوگند پیمان کند

همانا که سوگند ما نشکند

هم از ما شود ایمن و هم ز شاه

بر او شاه دیگر نیارد سپاه

و دیگر که خویشی ست ما را میان

ز مادر که هستیم ضحاکیان

اگر شاه با ما کند داوری

دهد کوش ما را بسی یاوری

وگر خود نیارد به یاری سپاه

روا باشد اندی کی نزدیک شاه

نه گردد نه لشکر فرستدش نیز

نه نیرو فزاید مر او را بنیز