گنجور

 
سنایی

کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد

که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد

وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری

قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد

ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل

ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد

سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی

گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد

که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل

که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد