گنجور

 
سنایی

فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب

فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب

این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان

وان پیش دو شمامهٔ کافور یا دو سیب

بردوش غایه کش او زهره می‌رود

چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب

یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی

چون سامری هزارش چاکر گه فریب

آسیب عاشقی و غم عشق و گمرهی

تا روی او بدید پس آن طرفه‌ها و زیب

غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی

هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب

بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل

بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب