گنجور

 
ایرانشان

وز آن جا سوی روم برگشت شاد

به داد و دهش دست و دل برگشاد

برون کرد ازآن پس ز دست پدر

همان آذرآبایگان سربسر

سوی سلم شد تور با آن سپاه

خراسان همی بستد از دست شاه

گذر کرد کوش دلاور به آب

همه مصر و شامات کرد آرباب

همی دید کاو را نباشد ز بیش

ازآن مرز برداشت آن بهر خویش

فریدون از آن شورش آگاه شد

بپیچید و شادیش کوتاه شد

فرستاد و لشکر ز هر سو بخواند

سخن با نریمان و قارن براند

چنان گفتشان خسرو پُر خرد

که رنجورم از دست فرزند بد

ببینید غمها که بر من رسید

که پیران سرم زهر خواهند چشید

گرامی سرِ ایرج نامدار

بُریده بدیدیم و افگنده خوار

گنهکار و خونی دو فرزند نیز

از این درد بتّر کسی را چه چیز

کنون آمد آگاهی از موبدان

که با کوش یکدل شدند آن بدان

به سه بخش کردند گیتی همه

شبان گشته از خویش همچون رمه

سزد گر شما رنج بر تن نهید

سپاسی بر این رنج بر من نهید

که من پیر سر جوشن رزم و کین

بپوشم که نپسنددم مرد دین

که روزان و شب پیش پروردگار

بنالم همی تا مگر کردگار

منوچهر را برکشد بی گزند

کند نامور را و تختش بلند

مگر دل کند تیز و پر کیمیا

بخواهد ازآن هر دو کین نیا

شما برگزینید چندان سپاه

که از گرد، گردون بماند سیاه

ببخشیدشان خواسته هرچه هست

کران آب رویست نیروی دست

سوی تو ز بی مایه تر برکشید

به اره به دو نیمش اندر کشید

نریمان و قارن به هنگام خواب

گرفتند سوی خراسان شتاب