گنجور

 
ایرانشان

ز گفتار او کوش شد شادمان

فرود آمد از اسب هم در زمان

فرود آمد از بام فرزانه، تفت

در خانه بگشاد و خود پیش رفت

فراوانش بنواخت و بستود و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

نباید که اندیشه داری به هیچ

که بر آرزوی تو کردم بسیچ

ولیکن تو آن کن که فرمایمت

یکی تا ز دل زنگ بزدایمت

سلیحش جدا کرد و اسبش ببست

سوی چاره ی روی وی برد دست

جز از میوه چیزی ندادش خورش

از او دور شد توش و آن پرورش

تن کوش باریک شد مستمند

بیفتاد بیمار، خوار و نژند

چنان دان که برداشت از جان امید

تنش گشت لرزان چو از باد بید

بدو گفت پیر ای سرِ انجمن

چگونه شناسی همی خویشتن

کجات آن خدایی و گردنکشی!

کجات آن بزرگی و نام و کشی!

کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!

کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!

که امروز یکسر ز تو دور شد

بدین سان تنت خوار و رنجور شد

چنین داد پاسخ که ای نامور

نبینم کس از خویشتن خوارتر

نه توش و توان و نه نیروی تن

به گیتی مباد ایچ مردم چو من

بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟

همان راه جوینده گر رهنمای؟

بدو گفت کمتر ز من بنده نیست

چو من در جهان خوار و افگنده نیست

همان است کاندر گمانم هنوز

جهان آفرین را ندانم هنوز

پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای

همی چاره آورد با او بجای

دو دندان و دو گوش او تازه کرد

به سوهان و دارو به اندازه کرد

خورش داد تا تنش نیرو گرفت

رخ کهربا رنگ نیکو گرفت