گنجور

 
ایرانشان

چو شد ماه نو، مرد جنگ آزمای

تبیره همی آرزو کرد و نای

چنین گفت با سلم قارن به شب

کز این راز با کس تو مگشای لب

سپه پیش بر، رزم را ساز کن

به رزم اندرون سستی آغاز کن

یکی کنده فرمای پیش سپاه

خبر کن که گشته ست قارن تباه

از آن زخم پولاد سستی نمود

بمُرد و سپاه را به انده سپرد

مگر گردد ایمن ز من دیوزاد

نیارد مرا بیش در جنگ یاد

که آمد یکی رای ما را فراز

امید است کآن بدرگ دیور ساز

گرفتار گردد به کردار خویش

تبه بیند این تیز بازار خویش

به فرّ فریدون همه کام تو

برآید، به پروین شود نام تو

چو پیوسته جنگ آوری چند روز

به من چشم دار، ای شه نیوسوز

بدانگه که گردد بلند آفتاب

شود همچو زر آب دریای آب

بگفت این و با لشکری بیکران

به دریای آب اندرون شد نهان

همی سلم یک هفته رنج آزمود

به رزم اندرون نیز سستی نمود

وزآن پس یکی کنده کندن گرفت

همی خاک را برفگندن گرفت

گمانی بد اندر دل کوش شد

که قارن همانا کفن پوش شد

از آن دل گرفتند مردان او

همان جنگجویان و گردان او

بکُشتند چندان از ایران سپاه

که بر لشکری تنگ شد جایگاه

به هشتم کی همروز ای شگفت

جهان با نوید زر آیین گرفت

ز دریا برآمد به کشتی نهنگ

ز کین همچو الماس دندان و چنگ

پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه

جهان پهلوان قارن رزمخواه

یکی گُرزهٔ گاو پیکر به دست

نوندش همی کوه را کرد پَست

نه چندان نمود آن سپه را نهیب

ندانست مردم عنان از رکیب

ز تیغ دلیران روان گشت خون

ندانست کس کآن سبب چیست و چون

سواری سوی کوش شد همچو باد

که دشمن به لشکرگه اندر فتاد

همه کوه و هامون پُر از لشکر است

سراسر همه دشت بی تن سراست

بترسید و بر کس نکرد او پدید

رخش گشت ماننده ی شنبلید

بفرمود تا از سپه صدهزار

برفتند کار آزموده سوار

بدان تا بدانند کاین کار چیست

سپاه از چه کردار و سالار کیست

همی گفت کاین کار آهنگر است

کمین است و بر لشکر او مهتر است

چو پیش سراپرده آمد سپاه

ز شمشیر و نیزه ندیدند راه

سراپرده و خیمه و رخت پاک

گرفته یکی آتش سهمناک

همه روی گیتی پُر از دود بود

گریزنده را سر همی سود بود

چنان دید لشکرش آسیمه مست

برفتند و از هم بدادند دست

بماندند با کوش سیصد هزار

همه بسته خوش اندر آن کارزار

همه دشت دید آتش افروخته

سراپرده و خیمه ها سوخته

سپه کُشته و قارن کینه جوی

روان کرده خون دلیران به جوی

شکسته همه تخت و خرگاه را

گرفته بر او بر سرِ راه را

سپه را در آن هول، دل داد و گفت

که اکنون دلیری نباید نهفت

اگر سستی آریم، گردیم اسیر

به دست چنین بی بنان حقیر

همان به که تن کشته گردد به جنگ

که در سال بسته سر پالهنگ

بگفت و برآویخت چون اژدها

که تا چون کند جان شیرین رها

به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد

روان اندر آن رزم رنجور کرد

چنان باز پس کرد مردم ز راه

گریزان فراوان سپه شد تباه

بکُشت و بخست از دلیران بسی

نبرده نیامد به پیشش کسی

به تاراج داد آن همه هرچه بود

اگر اسب اگر جامه ی ناپسود

همان بدره و پرده و چارپای

ببردند گردان رزم آزمای

چنان تا شب تیره شد ساز گشت

بدان تیرگی پهلوان بازگشت

سپاه فریدون چو آمد فرود

همی داد مر پهلوان را درود

چنین گفت پس پهلوان با قباد

که رو با سپاه از پی دیوزاد

گزین کن ز گندآوران صد هزار

سر دیو پیکر به نزد من آر