گنجور

 
سنایی

ای ساقی می بیار پیوست

کان یار عزیز توبه بشکست

برخاست ز جای زهد و دعوی

در میکده با نگار بنشست

بنهاد ز سر ریا و طامات

از صومعه ناگهان برون جست

بگشاد ز پای بند تکلیف

زنار مغانه بر میان بست

می خورد و مرا بگفت می خور

تا بتوانی مباش جز مست

اندر ره نیستی همی رو

آتش در زن بهر چه زی هست