گنجور

 
۱۸۲۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۵

 

... صافی آیینه مطلب غبار اندوده نیست

پاس ناموس سخن در بی زبانی روشن اسب

هیچ مضمونی درین صورت نفس فرسوده نیست ...

بیدل دهلوی
 
۱۸۲۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۹

 

... ز خبث گریه ام ای غافلان نفس دزدید

به برشگال دم اسب را رواست گره

قناعتم نکشد خجلت زبان طلب ...

بیدل دهلوی
 
۱۸۲۳

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح امام حسن مجتبی(ع)

 

... دفتر نجوم فردی از این دفتر آفتاب

بر اسب نیلگون چو برآیی سزد ز رشک

آید فرود ازین تل خاکستر آفتاب ...

مشتاق اصفهانی
 
۱۸۲۴

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷

 

... دهد عرض لشکر دلیرانه گل

سوار است بر اسب چوبین شاخ

بود گرم بازی طفلانه گل ...

حزین لاهیجی
 
۱۸۲۵

حزین لاهیجی » قطعات » شمارهٔ ۱۵ - معنی لفظ حیات

 

ای چرخ باید از تو در تن عرصه کم زدن

من اسب طرح دادم این فیل مات چیست

کج بازی تو را سببی نیست در میان ...

حزین لاهیجی
 
۱۸۲۶

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... چند باشی سوار ای واعظ

همچو اطفال اسب چوبین را

بر چنین اسب بسته ای خوش تنگ

از کتب زیر ران خود زین را ...

سعیدا
 
۱۸۲۷

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

... کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او

آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب

عرش باشد حلقه مهری به انگشت صفات ...

سعیدا
 
۱۸۲۸

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

... به گاه جلوه در میدان همت

جهان اسب و نعیما شهسوار است

چو سلطان ملک معنی در نگینش ...

سعیدا
 
۱۸۲۹

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

... شاه و گدا چو مرد مساوی است زیر خاک

بر اسب یا پیاده به منزل برابر است

با توست یار لیک سعیدا تو غافلی ...

سعیدا
 
۱۸۳۰

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

... که تا ممکن بود یک قطره می در جام من باشد

سوارم گر گند بر اسب همت عشق بی پروا

گذشتن از سر کون و مکان یک گام من باشد ...

سعیدا
 
۱۸۳۱

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

... ای سعیدا عمر می خواهی و دل

بر دم اسب دوندی بسته ای

سعیدا
 
۱۸۳۲

سعیدا » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱

 

... هر که نخست این بت تن را شناخت

اسب ز میدان خودی پیش تاخت

سعی کن ای رهرو صاحب کمال ...

... دان که تو کونین فدا ساختی

اسب به میدان رخش تاختی

خالق بنیاد و اساسم تویی ...

سعیدا
 
۱۸۳۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی

 

گفتا سحر غلام که زین کرده یار اسب

اینک ز شهر راند برون شهریار اسب

افتادم از پیش که عنان گیرمش ز ناز

نگذارد افگند بسر من گذار اسب

گویی بباغ و راغ کشیدی دلش که صبح

چیند گل و چراند در لاله زار اسب

یا سرخوش از شراب صبوحی کباب خواست

در زیر زین کشید بشوق شکار اسب

یا بود بار خاطرش از دوستان غمی

کآورد در هوای سفر زیر بار اسب

بیتاب از حکایت او شد چنان دلم

کز زخم تازیانه شود بیقرار اسب

گریان ز پا فتادم و گفتم بگیر دست

لرزان ز جای جستم و گفتم بیار اسب

کردم گران رکابش و گشتم سبک عنان

آورد چون غلامم بی انتظار اسب

بی اختیار تا در دروازه ی هر طرف

نومید می دواندم و امیدوار اسب

آخر چو برد جذبه ی عشقم برون ز شهر

دیدم ز دور جلوه همی داد یار اسب

با یوز و باز از پی آهو و کبک مست

در پهن دشت راندی و در کوهسار اسب

هر گام دوریم شد ازو بیشتر بلی

او را سمین سمند و رهی را نزار اسب

گفتم عنان مست که گیرد مگر خرد

در گوش گویدش مدوان در خمار اسب

یا آورد بیاد ز تمکین دلبری

از هر طرف نتازد بی اختیار اسب

یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام

می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب

یا سوختش ز ناله ی من دل عنان کشید

تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب

القصه او بناز روان بود و من بشوق

تا هر دو را گرفت بیکجا قرار اسب

رفتم پیاده سویش و چون ماه از آسمان

آوردمش فرود از آن راهوار اسب

بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی

کرده رها رهی بلب جویبار اسب

بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام

کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب

چشمی بسوی اسبش و چشمی بسوی می

گرچه نیاورد بنظر میگسار اسب

با هم بروی سبزه نشستیم و هر یکی

آورده در میان سخنان د رکنار اسب

لعلی قدح ز دست بلورین گرفتمش

گفتم که گفت صبح برین اندر آر اسب

گفت از خمار دوش نخفتم که صبحدم

رانم صبوح را بیکی مرغزار اسب

فصل بهار گشت گل و سبزه را سحر

بی اختیار گشته من و بیقرار اسب

آری رود بباغ ز بوی گل آدمی

آری بمرغزار رود در بهار اسب

من هم نهاده جام لبالب ز می بکف

گفتم بگیر و هیچ بخاطر میار اسب

جام از کفم گرفت و کشید و بپای خاست

رقصان چو زیر زین خداوندگار اسب

بوالفارس زمانه زمان خان که در زمین

حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب

ای برده تا بروز شمار از طویله ات

یک یک پیادگان جهان بی شمار اسب

تا پا نهاد رایض عدل تو بر رکاب

از هیچ جاده پا ننهد بر کنار اسب

گر پا نهد بتارک موری چو تازیش

از تازیانه ی تو خورد زخم مار اسب

در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت

افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب

در روز رزم تیغ بکف چون دلاوران

تا زند ا زدو سو بصف کارزار اسب

ابر اجل بخاک فشاند تگرگ مرگ

آید ز گرد مرد برون وز غبار اسب

از خونش آب داده ز سر تیغها شوند

دانه فشان که کرده زمین را شیار اسب

تازی در آتش ار چه سیاوش نه ای ز بس

در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب

گیرد ز خون خصم تو چون تیغ برکشی

تا زیر زین قوایم خود در نگار اسب

نوح نبی نه ای و ز طوفان موج خون

چون کشتی از میان کشدت بر کنار اسب

تا از قفا صهیل سمند تو نشنوند

پی کرده دشمنان تو پیش از فرار اسب

از خیل دشمنان تو هر کو فرار کرد

با آنکه از پیش ندوانی ز عار اسب

دستت نگشته رنجه و رمحت ندیده خم

بردش ز رزمگاه بدار البوار اسب

وز لشکر تو روز وغا کز هجوم خلق

راه عبور بست بمور و بمار اسب

پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت

بگرفت هر پیاده ز سام سوار اسب

اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح

گردان ز هند پیل و یلان از تتار اسب

افگنده آسمان دورنگم ز پا کجاست

پوینده تر ز ابلق لیل و نهار اسب

ناچار چون زیارت کوی تو بایدم

خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب

از توسنی خنگ فلک هم شگفت نیست

کاین دوست را رسد ز تو ای دوستدار اسب

فرزین شد آن پیاده ی فرزانه کش رسید

چون پیل شاه رخ ز تو ای شهسوار اسب

ورنه بیک دقیقه خود از استخوان پیل

شطرنج باز شهر تو را شد سه چهار اسب

گر نیست اسب تازیت آن جانور فرست

زین کرده کش نژاد بود خر تبار اسب

داری چو جام بر کف و افسر بسر مبخش

نه بی لجام استر و نه بی فسار اسب

چون نیست پیکری که نپوشیده خلعتت

مفرست ناکشیده بزین زینهار اسب

کردم روان یکی رمه یک اسب خواستم

غافل مشو که ناید ازین به بکار اسب

دادی گرم تو آن رمه و اسب خواستی

تا از منت بود بنظر یادگار اسب

میدادمت بهای یکی اسب زان رمه

گر در طویله داشتمی صد هزار اسب

کاری مکن که پیک سوارم پیاده باز

آید فغان کنان که توقع مدار اسب

کاکنون بتحفه شعر تو بردم باین امید

کآرم ز خیل خان عدالت شعار اسب

امروز هم نکرد چو دی و پریر لطف

امسال هم نداد چو پیرار و پار اسب

دانی از آن قبیله ام ای خان که میکند

از نسبت سواری ما افتخار اسب

هم آشیان بازم و از ناخنان کج

دارم بکف حسام و ز پر بر کنار اسب

از چنگ من اگر بفلک رفته خصم من

روزی که زین کنند پی گیرودار اسب

هم بگذرانم از سر این هفت مرد تیغ

هم بر جهانم از سر این نه حصار اسب

لیکن ازین چه سود که مانده است شصت سال

هم در غلاف تیغم هم در چدار اسب

چون در غلاف زنگ نگیرد ز ننگ تیغ

چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب

هر سو بکف گرفته یکی سر تراش تیغ

هر سو بزین کشیده یکی خرسوار اسب

مقصود ازین قصیده ی رنگینم اسب نیست

دانی بهای نغمه نگیرد هزار اسب

دوشم ولی سواره حریفی ردیف شد

گوینده او خموش من و ره سپار اسب

گفت این قصیده گفت کمال و ز طبع شوخ

کردش ردیف سر بسر آن نامدار اسب

از بستن هر اسب چنان کو شکفته شد

سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب

پنداشت هیچ اسب بگردش نمی رسد

تنها دوانده گویی در روزگار اسب

امروز چون کمیت سخن را تو رایضی

بر جای تا نشانیش از جا برآر اسب

نشناختم اگرچه چپ از راست تاختم

چندی بامتحان یمین و یسار اسب

آخر گذشت ز اسب کمال اسب من به پل

چون برد پیش رستم از اسفندیار اسب

تا میخورند شیر غزال و غزال شیر

تا میبرند اسب سوار و سوار اسب

در کام دشمنانت بود زهر مار شیر

در دست دوستانت بود پایدار اسب

آذر بیگدلی
 
۱۸۳۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب

 

... خاست ز خسروان غریو اینکه تو راست ای خدیو

اسب که هیکلش چو دیو آمد و پویه چون پری

تیغ تو در مصاف کین پهلوی ملک و پشت دین ...

آذر بیگدلی
 
۱۸۳۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۹

 

... ز رخ سوخته جان آذر گشسب

پیاده گرو برده از پیل و اسب

رسیده بفرزینی از بیدقی ...

آذر بیگدلی
 
۱۸۳۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۲

 

... بسر کشتگان را ندیدم کسی

بجز اسب تازی که بر روی خاک

چو دیدی فتاده تنی چاک چاک ...

آذر بیگدلی
 
۱۸۳۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۳۲ - حکایت

 

دو زن داشت مردی دو مو پیش ازین

سواری دو اسب آمدش زیر زین

یکی ز آن دو پیر آن دگر خردسال ...

آذر بیگدلی
 
۱۸۳۸

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

... شاید که رسی به جایی آخر

اسب فرصت به زیر زین باش

باشد که کنی شکار عیشی ...

رفیق اصفهانی
 
۱۸۳۹

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

... ز همراهان خود گشتش طلبکار

یکی اسب طلب انداخت سویش

شتابان تاخت تا شد روبرویش ...

... چو عاشق کان سوی جانان خرامد

شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهرویی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قایل شد که شاه را کلام آشنایی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار

بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است ...

نورعلیشاه
 
۱۸۴۰

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۷ - حکایت

 

... مردن بودم رسم و کفن در دل خاک

دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سیوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب

آن یکی برکف سنان عزم داشت ...

نورعلیشاه
 
 
۱
۹۰
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۱۱۷