گنجور

 
سعیدا

چون دل دلیل نیست تن و [دل] برابر است

آبی که [تشنگی] نبرد گل برابر است

[جایی] که بحر وصل به گرداب [بیخودی] است

جام شراب و مرشد و کامل برابر است

مردی که [خو] به وادی حیرت گرفته است

صحرا و باغ و جاده و منزل برابر است

گر خیر از برای عوض می کنند خلق

پس در طمع کریم به سایل برابر است

عالم اگر شوی تو به «العلم نقطة»

دانی که مرکز حق و باطل برابر است

شاه و گدا چو مرد مساوی است زیر خاک

بر اسب یا پیاده به منزل برابر است

با توست یار، لیک سعیدا تو غافلی

دریا همیشه با لب ساحل برابر است