گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ای پادشاه حسن ترا چاکر آفتاب

داری دو رخ یکیش مه و دیگر آفتاب

نه چون خطت بنکهت جانبخش مشکناب

نه چون رخت بروشنی منظر آفتاب

خطت کشیده دایره عنبرین بماه

خالت نهاده نقطه مشکین بر آفتاب

بی پرده‌گر شوی ننمایند شام و صبح

روی منیز ماه و رخ انور آفتاب

آنی که شام و صبح بپایت گه نثار

پاشیده سیم ماه و فشانده زر آفتاب

قصریست منظر تو و ماهی رخت که هست

زآن مضطرب سپهر وزین مضطر آفتاب

روی تو خون گشوده ز چشمم ولی زند

بر دیده نظارگیان نشتر آفتاب

برطرف آن دوزخ نبود خط که خورده است

در مشک ماه عوطه و در عنبر آفتاب

ننهفته است زلف رخت را که زاغ شب

آورده جای بیضه به زیر پر آفتاب

گلها تمام خار و تو گلگون عذار گل

خوبان ستاره و تو بلنداختر آفتاب

پیش تو مهر کیست که حسن ترا بود

دفتر نجوم فردی از این دفتر آفتاب

بر اسب نیلگون چو برآئی سزد ز رشک

آید فرود ازین تل خاکستر آفتاب

تنها منم نه خسته دردت خریده‌اند

ای از غم تو چو مه نو لاغر آفتاب

درد ترا بجان فلک و بر روان ملک

داغ ترا به تن مه و بر پیکر آفتاب

از من مدار پرتو لطف اینقدر دریغ

ای تو به باختر مه و در خاور آفتاب

ور نه برم شکایت تو نزد خسروی

کو را سپهر بنده بود چاکر آفتاب

سلطان دین حسن که ز لطف عمیم اوست

در معدن وجود گهر پرور آفتاب

خورشید آسمان نبی و ولی که هست

او اختر و علی مه و پیغمبر آفتاب

سرگرم مدح او نه منم کامد از ازل

مدحت گرش سپهر و ثناگستر آفتاب

جا دارد ار ز حسرت انگشت او کند

قالب تهی چو حلقهٔ انگشتر آفتاب

نبود گر از اشاره حکمش چه سان رود

یکشب ز باختر بسوی خاور آفتاب

زین شاه تاجدار و گرامی برادرش

گر رخ زنند طعنه خوبی بر آفتاب

غیر از جناب فاطمه(ع) در گلشن وجود

نخلی که دید که بارمه آرد بر آفتاب

گیتی فروز مطلعی از جیب خامه‌ام

سر زد چنانکه از فلک اخضر آفتاب

آن به که در حضور شه آرم چو ذره‌ای

کو تحفه ثنا گذراند بر آفتاب

ای پیش بارگاه تو خدمت‌گر آفتاب

منظر ترا سپهر و تو در منظر آفتاب

آن خسروی که زیبد اگر بهرت آورد

تخت آسمان کلاه مه و افسر آفتاب

تو ناخدای بحر وجودی و باشدت

دریا جهان سفینه فلک لشکر آفتاب

نبود عجب که بهره ز فیضت نبرد خصم

سنگ سیاه را بکند گوهر آفتاب

روشن کند دم تو جهان را که در دلت

همچون ضمیر صبح بود مضمر آفتاب

بس خضر طالب تو شب و روز نور تو

گو نبودش دلیل مه و رهبر آفتاب

آتش زند به خرمن اعدا که روز رزم

سوزنده تیغ تست چو در محشر آفتاب

لشکرگهی که جای تو باشد در آن میان

چون در میانه سپه اختر آفتاب

آید بدیده عرصه گردون که اندرو

لشکر بود نجوم و سرلشکر آفتاب

جویم چو نور فیض کجا از درت روم

ای آستان جان ترا چاکر آفتاب

جائی که غیر تو باشد فروغ نیست

وآنجا که جای تست ز سرتاسر آفتاب

بر می کشان ز لطف تو اکنون همی دهد

چون ساقیان شراب ز جام زر آفتاب

میخانه سخای تو را از ازل بود

ساقی قضا و شیشه فلک ساغر آفتاب

گر قهرت از زمانه کند منع روشنی

ای از کمند حکم تو در چنبر آفتاب

نه از فلک بشام نماید عذار ماه

نه زآسمان به صبح برآرد سر آفتاب

از فیض شامل دو کف زرافشان تو

ای کم جهان ز نور سخایت در آفتاب

جود و کرم دو طایر زرین بود که هست

آن شاهبال ماهش و این شهپر آفتاب

شاها منم که از پی خونریزیم به کف

هر بامداد جلوه دهد خنجر آفتاب

دائم به چاره‌جوئی بخت سیاه خویش

جویم درین حدیقه چو نیلوفر آفتاب

در معدن وجود نه یاقوتم و نه لعل

تا ریزدم به جام می احمر آفتاب

بر ذره‌ام تو پرتوی‌ افکن که آن فروغ

گاهی به ماه طعنه زند گه بر آفتاب

وقت دعاست از پی آمین ستاده‌اند

در یکطرف مه و طرف دیگر آفتاب

افتد ز دست جام مراد مخالفت

تا شام افکند به زمین ساغر آفتاب

گردد بلند کوکب بخت مؤالفت

تا صبح از سپهر برآرد سر آفتاب