گنجور

 
بیدل دهلوی

در تکلم از ندامت هیچ‌کس آسوده نیست

جنبش لب یکقلم جزدست برهم سوده نیست

راحت آبادی که مردم جنتش نامیده‌اند

بی‌تکلف این سخن غیر از لب نگشوده نیست

گر زبان ز شوخی اظهار وادزدد نفس

صافی آیینهٔ مطلب غبار اندوده نیست

پاس ناموس سخن در بی‌زبانی روشن اسب

هیچ مضمونی درین صورت نفس فرسوده نیست

قطره‌ها از ضبط موج آیینه‌دارگوهرند

تا شود روشن‌که سعی خامشی بیهوده نیست

گفتگو بیدل دلیل هرزه‌تازیهای ماست

تا جرس فریاد داردکاروان آسوده نیست