گنجور

 
۱۸۱۶۱

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

من چیستم که دم زنم از عشق روی تو

من کیستم که راه دهندم به کوی تو

از هر طرف به سوی تو راه است واین عجب

کز هیچ سوی کس نبرد ره به سوی تو ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۲

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

... گفت دانی از چه بر رویش کلف افتاده مه

گفتم آری بسکه رخ می سایدت برخاک راه

گفت مه را راستی با من شباهت هیچ هست

گفتمش بالله نه مه دارد کجا زلف سیاه

گفت مه راهیچ دانی با رخ من فرق چیست

گفتم آری از زمین تا آسمان گل تا گیاه ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۳

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

... به خاطری تو مرا صبح و شام درگه وبیگه

به راه عشق تودر هر قدم چهی است به راهم

ندانم عاقبت آید چه بر سر من از این ره ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۴

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

... ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور

ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده

ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت ...

... عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود

که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده

دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۵

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

... اگر به دولت قارون رسی تهی دستی

مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است

بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی

دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۶

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

 

... کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی

هر گه به راه بادگشایی گره ز زلف

گویا که روح از تن عطار می کشی ...

... خط نشان دگر چه به دیوار می کشی

ای دل اگر نه اشتر مستی به راه عشق

تا چندخار می خوری وبار می کشی ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۷

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸

 

... اقبال تو بلندشود همچو من اگر

از خاک راه خوارتر وپست تر شوی

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۸

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا

پویم به راه مهر توکو روی کلمرا

آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۶۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... روی گندم گون یار من بود باغ بهشت

راه آدم تا زنی مانند شیطان بینمت

آتشین روی نگارم هست نمرود از جفا ...

... گاه همچون آورده گاهی چو شریان بینمت

روز وشب پیراهن لعل لب یاری مگر

دشت ظلماتی که گرد آب حیوان بینمت ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد

گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر

گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۱

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... به بلا گشته مبتلا دل من

دل به دل راه دارد از چه سبب

ره ندارد دل توبا دل من ...

... سنگ بارد گر از فلک بسرم

نیست از عشق در دلم اکراه

هر که مولای اوتو می باشی ...

... رو به هر سو رود به چاه افتد

آنکه را نیست سوی کوی تو راه

دوش پرسیدم از خرد که بگو ...

... لاله دیدم نهاده بردل داغ

غنچه بر تن دریده پیراهن

بود گل در شکفتگی رخ دوست ...

... لیس فی الدار غیره دیار

راهم افتاد در کلیسایی

دیدم آنجا نشسته ترسایی ...

... کس نداند یک از هزاران را

من شدم راهزن به امت توح

که کشیدند رنج طوفان را ...

... ناگهان عشق گفت درگوشم

که دراین راه عقل شد پامال

تاکه آگه شوی زمن بشنو ...

... نه چو چشم تودیده ام جادو

دوش بودم به فکر راه نجات

عشق گفتا مگر ندانی تو ...

... که دهدد جای نور را درچشم

که دهد راه مهر را به قلوب

که چنین کرده نار را محرور ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۲

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید

 

... صدای زاری من در فلک رسد به ملک

تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند

ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۳

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

... گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب

صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند

نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۴

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری

کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه

جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری ...

... زینت فزای چهره خوبان شدی مگر

مشکین غبار راه خداوند دلدلی

شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست ...

... د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی

در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی

گه سربلندداری وگه افکنی به زیر ...

... زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی

گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست

درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی ...

... ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن

گردی اسیر بند دگرراه دل مزن

با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۵

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - دراحوال خود گوید

 

... آبروی دوکون اگر جویی

بایدت کم ز خاک راه شوی

کی چو یوسف شوی عزیز به مصر ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۶

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵

 

... که بخت ما شود بیدار از خواب

وگرنه راه امید است مسدود

ز هرکوی وزهر سوی وزهر باب ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۷

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع) » بخش ۷ - حدیث از زید نساج درباره پیرمردی که زخمی عمیق داشت

 

... زاین خبر مستی مرا از سر پرید

دست غم پیراهن صبرم درید

گفتم ای زن راست گفتی چاره چیست ...

... خیز واز دروازه رو بیرون ببند

راه بر زوار خسبی تا به چند

هر که را دیدی بکن ازتن لباس ...

... شد از او روشن زمین و آسمان

دو نفر دیدم همی از راه دور

در دلم جا کرد صدوجدو سرور ...

... از نگاهی دل ربود از دست من

رهزنی را همچومن شد راهزن

کرد شیطان آندم از شهوت پرم ...

... پای را از خانه بگذارم به در

شوهرم شاید به راه کج فتاد

بر زیارت هم مرا رخصت نداد ...

... گفتم او را ای سوار دادگر

رو به راه خود وز اینجا درگذر

خود خلاصی یافتی از دست من ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۷۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش دوم - داستان گل و بلبل » بخش ۲۰ - نصیحت کردن تاک به بلبل

 

... چرا فاخته زد چنین گول تو

چرا اندر این راه شد غول تو

بود فاخته از دل ودیده کور ...

بلند اقبال
 
۱۸۱۸۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش دوم - داستان گل و بلبل » بخش ۲۹ - پند دادن تاک گل را

 

... سقر هست یک نقطه بیش از سفر

براه سفر هر طرف رهزنی است

به هر گوشه در راه اهریمنی است

سفر زحمت و رنجها آورد ...

بلند اقبال
 
 
۱
۹۰۷
۹۰۸
۹۰۹
۹۱۰
۹۱۱
۱۰۱۶