گنجور

 
بلند اقبال

روز وشب پیدا ز چهر و طره دلدار شد

آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد

بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل

خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد

قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب

گر نهار وش ام ماهم روی وموی یار شد

آن صنم را درکلیسا چون گذاری اوفتاد

بت پرستان را رخش بت طره اش زنار شد

شد چو پیدا وصل اوجنت شد وپرنور گشت

شد چو پنهان هجر او دوزخ شد وپرنار شد

حکمتی داردکه دورم کرده یار از پیش چشم

چون حذر می باید از مستی که خنجر دار شد

خواست تا رونق دهد بازار حسن خویش را

تا بداند کیست بازاری که بی آزار شد

ابرویش سیاف آمد چشم او قصاب گشت

شد لبش حلوا فروش و زلف او عطار شد

یار ما هر لحظه گردد در لباسی جلوه گر

جلوه گر امسال نیکوتر به ما از پار شد

چشم حق بینی بده یارب که تا بشناسدش

هر زمان در هر لباسی کان بت عیار شد

گاه آدم گشت وهرکس سجده پیش اونکرد

همچو شیطان مرتد وملعون و بدکردار شد

گه شد ایوب واندر هر بلائی صبرکرد

تا بدانند آنکه صابر گشت برخوردار شد

گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری

درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد

گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد

تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد

گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر

گمرهان را رهنما و رهبر و رهدار شد

گاه شد داوودهمچون حلقه های زلف خویش

هم زره گر گشت وهم خوش صوت وخوش گفتار شد

حشمت الله گشت گاه وتخت را بر باد زد

میهمان مور گه گه میزبان مار شد

گه خلیل الله گشت ورفت ودر آتش نشست

تا همه بینن کآتش از رخش گلزار شد

گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن

چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد

گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه

گه برون آمد ز چه رونق ده بازار شد

گاه شد موسی در آورد از عصائی اژدری

آفت فرعون کافر پیشه غدار شد

گاه شدعیسی روح الله وچون چندی گذشت

کردخود داری به پا و بر سر آن دار شد

در ظهور آمد چو در دوران وجود احمدی

شد پسر عم با محمد (ص) حیدر کرار شد

مرحبا مرحب کش آمد گاه وگاهی صف شکن

گاه خیبر گیر وگه اژدر در از گهوار شد

از عطا دمساز گه با قنبر و مقداد گشت

از کرم همراز گه با بوذر وعمار شد

خواست چون ایزد بنای عالمی بر پا کند

گاهی از امر خدا بنا گهی معمار شد

گه نجات آمد به سلمان تا مسلمانش کند

چون ز بیم شرزه شیر دشت ارژن زار شد

پیرزن ها راکه از هر گوشه آمد توشه کش

شیر زن ها را گهی قاتل به گیرودار شد

احولی راکرد گاهی دور از چشم نصیر

تا ببیند درحقیقت صاحب دیدار شد

زاهد ار خواند مرا کافر که می گویم بگفت

از نصیر افزون هر آنکس با خبر ازکار شد

گر نصیر او را خدایش خوانداین نبود شگفت

داشت حلاجی انا الحق ذکر او بردار شد

سوختند او را و از خاکسترش بر روی آب

هم انا الله آشکارا بر اولوالابصار شد

آینه یزدان نما آمد چو ذات پاک او

یار پس در آینه هم یار وهم نه یار شد

ای ولی الله مطلق چشم یزدان دست حق

دست بیرون ز آستین کن دهر پر کفار شد

هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت

مورد لعن عباد وخالق جبار شد

چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت

منکرت آمد چو بوتیمار بوتیمار شد

دانه ای هر کس به امید تو درعالم بکشت

سبز گشت وخوشه کرد وحاصلش خروار شد

نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش

کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد

زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت

لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد

هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت

هم زتو آسان به من هر صعب وهر دشوار شد

هم خدا بیزار از او شد هم رسول الله بری

رتبه وجاه ترا آنکس که درانکار شد

والی ملک کرامت شد در اقلیم وجود

بر ولی اللهیت هر کس که دراقرار شد

از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی

این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد