گنجور

 
بلند اقبال

بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده

ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده

چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ

چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده

منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف

بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده

عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک

عجب تر اینکه گره ها به مشک ناب زده

ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور

ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده

ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت

گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده

خرابه دل خود را به عالمی ندهم

که شاه خیمه در این منزل خراب زده

به من مگو ز چه باشد دلت چنین پرشور

بت ز بس نمکم بر دل کباب زده

عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود

که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده

دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار

چو مرحبی که بدوتیغ بو تراب زده

ز چشم مست تو مستی کندبلنداقبال

گمان عارف وعامی که اوشراب زده

ز بس بودطرب انگیز شعر او گوئی

نشسته در بر او زهره ورباب زده