گنجور

 
بلند اقبال

دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود

روا بود که بگوئیش زلف یار بود

مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک

نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود

بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل

که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود

زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ

گمان برن خلایق که از خمار بود

درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال

به عشرت است وشب و روز باده خوار بود

پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم

دلست مطربم افغان وناله تار بود

شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان

کنار من چو یکی بحر بی کنار بود

فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم

چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود

به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی

جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود

به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام

ز خون دیده کنارم چولاله زار بود

چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج

ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چونگارین رخ نگار شود

بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز

به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز

خدایگان جهان حضرت مشیر الملک

که کرده است خدایش به بندگان ممتاز

چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم

که نیست حالت اینم که برکشم آواز

زحالت دل خونین من خبر دارد

کبوتری که شودصیدچنگل شهباز

مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله

سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز

دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم

مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز

هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد

رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز

گمان من که به پاداش آنهمه خدمت

دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز

چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود

خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز

بود حدیث که خیر الکلام قل ودل

سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز

رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز

میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چو نگارین رخ نگار شود

مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر

نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر

خدایگان جهان است و بنده ایم او را

ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر

اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک

همین بسم که بگویند بردریدش شیر

هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر

مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر

وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد

خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر

مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان

نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر

کجا روم چکنم حال دل که را گویم

ز بی محبتی زاده برادر میر

مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم

که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر

به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو

که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر

چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا

ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر

مبالغی طلب از هر کدامشان دارم

که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چونگارین رخ نگار شود

به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک

مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک

تو احمدی ونباید شوی به این راضی

زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک

نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج

علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک

مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی

مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک

کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو

رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک

منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار

هزار مرتبه برتر بود هزار از یک

تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار

نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک

محک اگر زنی از بهر امتحان ما را

بدان که گشته به ما روز و روزگار محک

بیا وبگذر از آزار من که می ترسم

صدای زاری من در فلک رسد به ملک

تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند

ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک

ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز

کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چو نگارین رخ نگار شود

بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی

که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی

در این مقدمه کاری که کرده اند به من

نکرده باد خزانی به صفحه چمنی

سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز

برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی

از آن گذشت نکردند وجمله را بردند

گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی

کجا رواست که انگشتری سلیمان را

چنان کنند که افتد به دست اهرمنی

کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند

که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی

نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان

نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی

نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک

وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی

فغان که نیست مرا یاوری که در بر او

بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی

دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار

بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چو نگارین رخ نگار شود

بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال

نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال

به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری

ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال

ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی

فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال

چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده

که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال

دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید

دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال

به سال دیگر اگر زنده است چون گردد

کسی که حالت اواین چنین بودامسال

مرا ازین عجب آید که با چنین حالت

به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال

روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین

که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال

رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو

دوباره اختر بختش برون رود ز وبال

نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم

جوابش این بود از او اگر کنندسؤال

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چونگارین رخ نگار شود

اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز

به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز

جواب گوکه بلی التقات فرمودی

به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز

اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش

که پا به مهر نوشتند مردم نیریز

جواب گو که فدایت شوم توخود دانی

که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز

چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر

ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز

اگر نه لطف تو می بود شامل حالش

گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز

بود به مردم نیریز حاکم ار کسری

که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز

ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد

ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز

مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند

که کرده است به پا شورروز رستاخیز

به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ

توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز

خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من

درآخر همه اشعار خودزده است گریز

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چونگارین رخ نگار شود

اگر که گفت مرا با وی التفات بود

بگواگر بود اورا ز غم نجات بود

اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام

بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود

اگر که گفت خیالی براش باید کرد

بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود

اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید

بگوبه لطف توداری هر صفات بود

اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو

مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود

اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت

بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود

اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم

بگوکه طالع اوچون دل دوات بود

اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش

بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود

اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا

چرا که چشمه چشمش شط فرات بود

اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو

چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود

اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش

به روز وشب بدل سیفی وسمات بود

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چونگارین رخ نگار شود

به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او

که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو

ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر

ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو

ترا چه کار به ساروئیان خرخسته

ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو

شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی

ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او

تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز

که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو

که گفته است به مقراض کینه مردم را

زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو

مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال

نکردی از چه مراعات حال او نیکو

مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح

بود اما امامی وخواجه خواجو

نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود

حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو

اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی

بدادمت خبر از زندگیت دست بشو

ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید

که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو

مگر که خان حقایق نگار یار شود

که کار من چونگارین رخ نگار شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode