گنجور

 
بلند اقبال

به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله

نگه در آینه کن تا شوی ز حسن خودآگه

کنم چگونه رخ ماه را شبیه به رویت

که کس ندیده دو زلف سیه گهی به رخ مه

زمن تو یاد نیاری به سال و ماه ولیکن

به خاطری تو مرا صبح و شام درگه وبیگه

به راه عشق تودر هر قدم چهی است به راهم

ندانم عاقبت آید چه بر سر من از این ره

اگر چه دلبر من نخل قامت است و رطب لب

ولی چه سود که دست طلب از او شده کوته

شنیده اید که یوسف اسیر ماند به چاهی

نگر به یوسف من کاوفتاده درزنخش چه

بلند اگر شده اقبال کس به عالم معنی

ز سر عشق دل او یقین بدان شده آگه