گنجور

 
بلند اقبال

اینحدیث از زید نساج آمده

بر سر اهل خرد تاج آمده

گفت کاندر کوفه پیری ز اهل دین

بد مرا همسایه وعزلت گزین

نه بدش شغلی نه باکس داشت کار

کار بودش طاعت پروردگار

جز به جمعه اندر ایام دگر

هیچ از خانه نمی آمد به در

قدر روزجمعه چون آمد رفیع

روز جمعه بود رفتم در بقیع

بهر پا بوس امام چارمین

سید السجاد زین العابدین

دیدم آنجا چاهی و آن مرد پیر

آب از آن چه می کشد بالا ز زیر

بهر غسل جمعه خود را عور کرد

چون لباس خویش از تن دور کرد

دیدمش در پشت سر زخمی عظیم

کز نگاهی در برم دل شددو نیم

چرک وخون از اوهمی آید برون

خورد بر هم دل مرا ز آن چرک وخون

چون مرا آن پیرمرد از پشت سر

دیدحال او زخجلت شد بتر

گفت ای فرزند من زید این توئی

گفتمش آری ولی نبود دوئی

گفت کاندر غسل من یاری نما

ده مرا آب و مددکاری نما

گفتمش نه میدهم آبت نه آب

می کشم از چاه تا ندهی جواب

هست بر پشتت جراحت از چه رو

باعث این زخم را با منبگو

گفت یاری کن که گویم با تو راز

لیک می باید نگوئی هیچ باز

راز خود را با تو گویم سر به سر

در حیات من مده کس راخبر

دادمش عهدی که سر پوشی کنم

تاحیات اوست خاموشی کنم

الغرض در غسل یار او شدم

آبیار وآبدار او شدم

چون زغسل خویشتن فارغ شد او

کرد در بر رخت خود گفتم بگو

گفت درعهدجوانی ده رفیق

متفق بودیم ودزد هر طریق

هم قسم بودیم وهم پیمان وعهد

تا به هم نوشیم چه زهر و چه شهد

در میانمان این قرار و نوبه بود

هر شبی یک تن ضیافت می نمود

از شراب واز طعام وازکباب

جمله می بودیم هر شب کامیاب

نه نفر را میهمان نه شب شدم

چون نهم شب سوی خانه آمدم

مست بودم از می و رفتم به خواب

خواب و مستی برد ازمن صبر وتاب

زن مرا از خواب خوش بیدار کرد

مست می بودم مرا هشیار کرد

گفت نه شب گشته مهمان دوست

دوستان را گر کنی مهمان نکوست

هست فردا شب دهم شب ای عزیز

هم تو مهمانی کنی بایست نیز

میهمان گشتی کنون شو میزبان

تا نگردی منفعل از این وآن

نه توان از مرگ ومهمان زدگریز

نه تو را درخانه باشد هیچ چیز

چون به فردا شب تو را مهمان رسد

بر لبت از شرمساری جان رسد

زاین خبر مستی مرا از سر پرید

دست غم پیراهن صبرم درید

گفتم ای زن راست گفتی چاره چیست

خود خبردارم که ما را هیچ نیست

گفت زن گرچه شب آدینه است

لیک مرغ آنجا رود که چینه است

امشب از کوفه بسی مردم روند

در نجف تا زائر حیدر شوند

خیز واز دروازه رو بیرون ببند

راه بر زوار خسبی تا به چند

هر که را دیدی بکن ازتن لباس

مگذر از او مشنو از وی التماس

هر چه در امشب خدا روزی نمود

چون شود فردا ببر بفروش زود

خرج مهمانی نما از جان ودل

تا به فردا شب نگردی منفعل

زاین سخن ای زیدخوش آمد مرا

گفتم ای بخت از دریا ری درآ

جستم از جا زود در آن نیمه شب

تا کنم خرج ضیافت را طلب

بستمی شمشیر خود را برکمر

بهر دزدی رفتم از کوفه به در

ایستادم در ره وادی السلام

بود شب چون بخت من تار وظلام

در هوا ابر سیاه ورعد وبرق

گاه می آمد ز غرب و گه ز شرق

گشت ظاهر تندبرقی ناگهان

شد از او روشن زمین و آسمان

دو نفر دیدم همی از راه دور

در دلم جا کرد صدوجدو سرور

چون به نزدیکی رسیدند آن دو تن

برق دیگر جست ومن دیدم دو زن

پیش آیند و گرفته کف به کف

می روند از کوفه روسوی نجف

این دو زن هستند در این نیمه شب

زایر قبر شهنشاه عرب

گفتم اندر دل عجب روزی رسید

صبح عید و رو نوروزی رسید

جستم و آن هر دو راکردم اسیر

همچو آهوئی که گردد صید شیر

گفتم از تن جامه بیرون آورید

تا سلامت جان ز دست من برید

از لباس وزینت خود آن دو زن

چشم پوشیدند و دادندش به من

ناگهان برقی دیگری جستن نمود

پیش چشم من جهان روشن نمود

دیدم آن دوزن یکی پیراست وعور

دختری هست آن دگر یک همچو حور

مژه اش گیرنده چون چنگال شیر

طره اش دام دل برنا و پیر

بر سر سرو است قمری را مقر

من به سرو قامتش دیدم قمر

گر بگویم داشت رخساری چوماه

ماه دارد کی کجا زلف سیاه

قد چو طوبی داشت لب چون سلسبیل

سلسبیلش کرده جان ودل سبیل

مادر ار حور وپدر غلمان شود

شاید ار فرزندشان چون آن شود

از نگاهی دل ربود از دست من

رهزنی را همچومن شد راهزن

کرد شیطان آندم از شهوت پرم

خواستم جامی می از وصلش خورم

پس گرفتم تنگش اندر بر چو جان

تا زنا با او کنم کرد او فغان

پیرزن زاری نمود و التماس

گفت زآن تو زر و سیم و لباس

رحم کن بر ما واز پروردگار

شرمی آور دست از این دختر بدار

در یتیمی کرده ام او را بزرگ

هست میش اما مشو او را تو گرگ

ز آتش شهوت مبر زو آبرو

آب رو از او مبر چون آب جو

نه پدر او را بود ونه مادری

شوهری کرده است و باشد دختری

می بردفردا شب او را شوهرش

در بر شوهر مکن بدگوهرش

روسیاهش در بر شوهر مکن

از برای دین پیغمبر مکن

من بدین دختر به نسبت خاله ام

نه به شوهر دادنش دلاله ام

شوهر این دختر او را بن عم است

عیششان فردا شب از تو ماتم است

کرد با من التماس امشب که چون

می روم فردا شب ازخانه برون

شوهرم شاید که نگذارد دگر

پای را از خانه بگذارم به در

شوهرم شاید به راه کج فتاد

بر زیارت هم مرا رخصت نداد

باید او رامن مطیع از جان شوم

هر چه گوید بنده فرمان شوم

حکم یزدان است و فرمان رسول

از دل و از جان کنم باید قبول

تا نیم مجبور و دارم اختیار

پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار

خیز تا گردیم از صدق ویقین

زائر قبر امیر المؤمنین

تا وداع از جان ودل با او کنم

زیور از خاک درش بر رو کنم

شرم کن از حیدر دلدل سوار

رحمی آور دست ازین دختر بدار

پشت شمشیری زدم بر پیره زن

گفتمش خاموش بنشین دم مزن

هیچ عجزش بر دلم ننمود اثر

دل مرا از سنگ آمد سخت تر

قصد آن دختر نمودم الغرض

تا علاج خود نمایم از مرض

غیر شلواری که می بودش به پا

جامه ای ننهشته بودم زو به جا

تنگ اندر برکشیدش خاله اش

اوچو ماهی بود وخاله هاله اش

نه مرا طاقت به دل ماند ونه صبر

دور کردم خاله را از او به جبر

پس بخوابانیدمش از بهر کار

خواستم بگشایمش بند ازار

داشت آن دختر به دستم اضطراب

همچو ماهی کو به خاک افتد ز آب

هر دودستش بود در یک دست من

خویشتن را دید چون پابست من

دید چون بیچاره در دست من است

همچو ماهی صید در شست من است

برکشید از سوز دل ناگه فغان

گفت وا غوثاه ای شاه جهان

وا امیر المؤمنینا یا علی

وا امام المتقینا یا علی

یا امیر المؤمنین فریاد رس

نی مرا فریاد رس غیر از تو کس

وارهان از دست این ظالم مرا

کن ز ظلمش از کرم سالم مرا

بآن خداوندی که ما را‌‌آفرید

تا فغان آن دختر از دل بر کشید

کز عقب آمد صدای سم اسب

زآن صدا کوته نشد دستم ز کسب

با خودم گفتم که چاره یک سوار

آید از دستم غم اندر دل مدار

برنجستم من زجای خویشتن

خود زدم سنگی به پای خویشتن

داشتم بر روی آن دختر قرار

ناگهان نزد من آمد آن سوار

بود اسبش چون لباس او سفید

بوی مشک عود و عنبر شد پدید

از غضب فرمود بر من آن سوار

وای بر تو دست ازین دختر بدار

گفتم او را ای سوار دادگر

رو به راه خود وز اینجا درگذر

خود خلاصی یافتی از دست من

تا دهی او را نجات از شست من

پس به من فرمود از روی غضب

دور شو از روی او ای بی ادب

نیش شمشیری بزد بر پشت من

شد به منچون آتش زردشت من

خویش را دیدم چنان کز آسمان

بر زمین افتادم وکردم فغان

بیهش افتادم زبانم لال شد

نطق من خامش ز قیل وقال شد

پرده ای بر روی چشمم شد پدید

لیک گوشم هر چه گفت او می شنید

گفت رخت خویش را در برکنید

خوف و اندوه از دل خود درکنید

وآنچه از اسباب و زیور داشتید

جمله را ناداشته پنداشتید

باز پس گیرید از این ظالم تمام

باز پس گردید هر دوشادکام

رو به سوی کوفه درخانه روید

شاد بنشینید وآسوده شوید

هم به بر کردند رخت خویش را

هم به در از دل غم وتشویش را

جمع کردند آنچه زیور داشتند

مرده وبی جان مرا پنداشتند

پس زن ودختر نمودند التماس

کای سوار با وقار حق شناس

لطف واحسان را به ما کردی تمام

بهتر از این ساز ما را شادکام

پس رسان ما را به روضه شاه دین

خواجه قنبر امیر المؤمنین

ما به امید زیارت آمدیم

نه پی سود وتجارت آمدیم

گر بری ما را به روضه شاه دین

خیر بینی از خدا صبح و پسین

آنکه درهای معانی را بسفت

هم بفرما از کرم نام تو چیست

پس تبسم کرد وفرمود آن سوار

من علی هستم ولی کردگار

آن علی ابن ابیطالب منم

غالب برهر که شد غالب منم

حیدر صفدر که بشنیدی منم

فاتح خیبر که بشنیدی منم

شافع محشر که گویند آن منم

ساقی کوثر که گویندآن منم

بن عم وداماد پیغمبر منم

بنده او خواجه قنبر منم

از زن واز مرد واز برنا و پیر

می شوم افتادگان را دستگیر

دوستان را دوستداری میکنم

هر که بی یار است یاری می کنم

در گرفتاری هر کس یاورم

هیچ رازی نیست پنهان در برم

نیستم غافل ز یاد دوستان

جای دارم در نهاد دوستان

گر کسی خواند مرا درکوه قاف

حاضرم با ذوالفقار بی غلاف

ور ز من جوید مدد در بطن نون

همچو یونس آرمش زآنجا برون

گر در آتش کس به یاد من شود

چون خلیل آتش بدوگلشن شود

ور به چه گردد به من کس دادخواه

یوسف آسا آرمش بیرون ز چاه

ملتجی شد کس چو یعقوب ار به من

شد بر او بیت الشعف بیت الحزن

کس به ظلماتم کند گر بندگی

همچو خضر او را ببخشم زندگی

ور زیاد من کسی غافل شود

کار آسان در برش مشکل شود

ای زن ودختر زیارتتان قبول

خیر بینید از خدا و از رسول

در رهم امشب بسی دیدید زجر

از خداوند جهان گیرید اجر

باز پس گردید سوی خانه تان

خوش بیاسائید در کاشانه تان

دختر و زن چون زکار آگه شدند

بوسه زن هی بر رکاب شه شدند

رخ بسائیدند بر خاک زمین

سر رسانیدند برچرخ برین

آن دوزن گشتند حاجی مکه طور

دور بیت الله زدنداز بس که دور

رو به کوفه بازگردیدند شاد

شادشان کرد آن شه با عدل وداد

من چو بشنیدم که فرمود آن امیر

می شوم افتادگان را دستگیر

عرض کردم توبه کردم یا علی

چاره ای فرما به دردم یا علی

از معاصی توبه کردم کن قبول

بگذر از جرمم به انصاف رسول

چون پشیمانم از این کردار خود

بس پریشانم مکن در کار خود

از گناهان توبه کردم زاین سپس

یا امیر المؤمنین فریاد رس

پس به من گفتا که با حب رسول

گر کنی توبه کند یزدان قبول

این بگفت و راند مرکب شد روان

من زدم فریاد وگفتم بافغان

یا امیر المؤمنین روحی فداک

چاره ای کن ورنه خواهم شد هلاک

توبه بالله کردم از کردار بد

زاین سپس از من نیاید کار بد

سوی من برگشت آن شاه زمن

مشت خاکی زد به زخم پشت من

سر به هم آورد زخمم ناگهان

گشت آن سرور ز چشم من نهان

زار ونالان وپشیمان آمدم

تابه کوفه وارد منزل شدم

بود این زخم از دوشبر من فزون

سر به هم آورد لیکن تاکنون

باز باقی مانده از زخمم چنان

معجزی باشد به پشتم این نشان

تا هر آنکس بیند از کردار بد

بگذرد دوری کند از کار بد

یا علی ما را هم از غم وارهان

نفس ما دزد است ورهزن الامان

نیش شمشیری به پشت اوبزن

تا که او هم دست برداردزمن

بر بلنداقبال هم بنما رخی

عرض او را هم بفرما پاسخی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode