گنجور

 
بلند اقبال

به بلبل نصیحت کنان گفت تاک

که گشتم ز کار تو اندوهناک

صفای گلستان ما ازگل است

گلستان ما را بها از گل است

گل امروز زیب گلستان بود

گل ار نیست عیب گلستان بود

چرا فاخته زد چنین گول تو

چرا اندر این راه شد غول تو

بود فاخته از دل ودیده کور

نمی باشد او را شعیری شعور

نمی بیند او سرو خود را به باغ

که کو کو همی می زند در سراغ

تو گر عاشقی کور شو ازنظر

توگرعاشقی لال می باش و کر

تو گرعاشقی محو دیدار باش

توگر عاشقی نقش دیوار باش

ندانسته ای این که هر بی ادب

رسد هر دم از درد جانش به لب

چرا بی ادب باشی و یاوه گو

فضولی نمائی چرا پیش او

توکردی به گل از چه چون وچرا

کنون من چه گویم در این ماجرا