گنجور

 
بلند اقبال

سلطان چرخ دوش چوشد سوی خاورا

روی سپهر شد ز ثریا مجدرا

چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر

اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا

گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار

گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا

از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ

کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا

گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا

گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا

از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر

صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا

ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت

مسپار دل به لاله رخان سمنبرا

کز مهر دم زنند وزمردم برنددل

آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا

یاری که سال پار بدت روز و شب به بر

ماند یک روان که بود در دوپیکرا

امسال کوکجاست که می نایدت به بر

واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا

با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت

بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا

نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند

نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا

ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان

با صدهزار ناله بگفتم به زاورا

دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور

تنها همی نه یار من استی ستمگرا

«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»

سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا

یک چند صبرکن به غم دل که کردگار

خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا

بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر

هست اختیار من همه دردست اهورا

بودیم ما وخادم گرم سخنوری

ناگه طراق سندان برخاست از درا

جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی

گفتا منم شناختمش کوست دلبرا

در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد

کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا

ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده

چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا

رویش به روشنائی چون ماه نخشبا

قدش به دلربائی چون سرو کشمرا

نی نی خطا سرودم چون قدوروی او

نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا

کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا

کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا

نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا

نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا

هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر

هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا

افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک

زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا

با شام بود موی سیاهش پسر عما

با ماه بود روی سپیدش برادرا

هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما

بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا

زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا

چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا

دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار

کردم یقین که هست جهان دار کیفرا

گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر

گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا

عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه

گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا

بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین

گرد رهش ز روی چوماه منورا

وز روی شادمانی در پیش اوزدم

سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا

چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید

گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا

چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی

زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا

میباشدت مگربه میانم میانه ای

کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا

چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین

بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا

خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست

رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا

گفتم بدو که برخی جان توجان من

شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا

گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان

گفتم درآتش است حیات سمندرا

القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت

خیز ومی آر می شودت گر میسرا

زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او

گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا

زآن می که گربنوشد بی دانشی از او

درگل فروبماند تا حشر چون خرا

زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او

گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا

زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور

گویدغلام درگه ما بد سکندرا

گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار

ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا

با ساده روئی آور باکی ز مردما

وز باده خواری آخر شرمی ز داورا

ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو

تو بار سیم داری و رندان به معبرا

شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد

ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا

گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین

کای آسمان دانش از انصاف مگذرا

خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح

تخم امید کشتن وبردن جفا برا

خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن

هر صبح و شام روی نمودن به هر درا

خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن

در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا

خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس

کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا

خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان

ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا

«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»

برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا

جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش

گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا

مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز

از من شراب ناب طلب کرده ایدرا

بستان به رهن خرقه ودستار را ز من

کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا

اما نه چون شراب شرآبی که می دهی

نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا

از من گرفت خرقه ودستار را به رهن

آورد یک دومینا صهبای احمرا

آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان

تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا

گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین

نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا

مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا

عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا

آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود

رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا

شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب

چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا

هم کردمش به جام شراب مروقا

هم بردمش به پیش گلاب مقطرا

پنداشتی که کلبه من دشت چین بود

گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا

کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان

بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا

ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود

چون طفل شیرخواره به پستان مادرا

او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی

دادم به دست او ز می صاف ساغرا

او مست گشت از می ومن از دوچشم او

مستی من ز مستی او بود برترا

گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر

شطرنج و نرد را بنهادمش در برا

گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس

ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا

اما نه همچو شعرم شعری بود کز او

دلها پریش گردد و جانها مکدرا

گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی

اما منم پیاده تو شاه مظفرا

گر تو بری ز من بستانی به زور حسن

ور من برم نمی شودم بخت یاورا

زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب

گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا

سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد

هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا

آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد

شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا

برجستم وز شادی در پیش روی او

برداشتم سه چار معلق چو کوترا

تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین

وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا

گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست

گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا

گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی

گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا

گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود

بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا

گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت

گر نیست باورت بشماریم از سرا

گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر

یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا

از کعبتین حاصل من بود چار و سه

کوکرد پنج خانه خود را مسخرا

عشقش چار من شد وحیران که چون کنم

کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا

خندان بروی من نظر افکند وگفت هان

چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا

چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی

این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا

تا لعل شکرین تو را دید شکرا

همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا

دیگر نبات را نخرد مشتری کنی

یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا

امشب که با منی بودم به ز روز عید

شامی که بی توام گذرد صبح محشرا

یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک

از باختر دهند مرا تا به خاورا

آئین کند به زیور هر کس که خوبروست

توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا

برخیز تا نشانم بر چشم روشنت

گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا

زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست

کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا

چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین

گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا

گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت

بالله نایدم ز تو این گفته باورا

تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف

ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا

چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا

چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا

گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک

این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا

شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست

در دهر ما سوی الله از حکمم داورا

شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار

از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا

شاهی که می توان به یک انگشت برکشد

بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا

آنکو بر وقارش کوه است چون کها

آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا

اسماء‌هست هر چه بود اوست معنیا

اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا

پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا

بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا

در روز کین ز سم ستور و صدای کوس

هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا

کاری کند به اعدا کآرند هر زمان

یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا

هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا

هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا

آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر

خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا

برخی به نار گوینداز مهر او روند

بالله من نمی کنم این قصه باورا

طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت

مهر علی مگر بود از طلق کمترا

آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل

یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا

ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی

فرمود شهر علمم و باشد علی درا

یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر

دریا شود مداد ونه افلاک دفترا

هم با اعانت تو شود مور ضعیفا

هم با اهانت تو شود باز کوترا

خشم تو است مرگ شود گر مجسما

لطف تو است عمر شود گر مصورا

شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا

قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا

لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود

هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا

پهلو زمهر تو خالی نمی کنم

پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا

تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا

پویم به راه مهر توکو روی کلمرا

آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار

هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا

بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر

در کشور وجود نبودی غلیگرا

تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل

غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا

من مست جام عشق توام نیست حاجتم

روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا

دارم امید از کرمت اینکه روز حشر

از آتش جحیم نگردم محررا

دارم امید دیگر کز لطف بی شمر

آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا

آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد

بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا

آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا

آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا

هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا

هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا

مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا

وصف تو گفته است به محراب ومنبرا

شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا

طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا

ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها

وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا

بس قرنها گذشتن باید به روزگار

تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا

تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو

تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا

خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود

کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا

وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال

کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا

آرند آب وآتش اگر داوری به تو

خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا

زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب

از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا

صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو

در ملک فضل و دانش آمد خدیورا

غمهای روزگار مرا در دل ای فغان

ستخوان شده است همچو در انگور تکترا

جز تو کسی نبینم دانا که در جهان

از درد خود شوم بر او خویش کیورا

در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود

با عزت است هر کس باشد لتنبرا

عاجز بود ز چاره این دردها مسیح

هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا

آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو

هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا

شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش

کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا

آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم

تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا

تا مشک آورند ز چین و در از عدن

تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا

تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد

تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا

باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم

زرد است تا که چهره عشاق چون زرا

یار تو رامباد به جز عیش همدما

خصم تو را مباد به جز دردغمخورا

غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است

نیکوتر است آری قند مکررا