گنجور

 
بلند اقبال

ای ز عشق تو در بلا دل من

به بلا گشته مبتلا دل من

دل به دل راه دارد از چه سبب

ره ندارد دل توبا دل من

شده بیگانه از همه عالم

با توتا گشته آشنا دل من

زآنچه با من جفا کنددل تو

با تو دارد فزون وفا دل من

مگر از نوشداروی لب تو

درد خودرا کند دوا دل من

دل من را نبود دردوغمی

می رسید ار به مدعا دل من

نگذارد که شب به خواب روم

بس که گوید خدا خدا دل من

بکن از زلف خود به زنجیرش

شود آسوده حال تا دل من

شکر لله شدم بلنداقبال

تا به پای تو شد فدا دل من

به نواهای زیر وبم شب و روز

ذکرش این است برملا دل من

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

غافل است از دلم مگر دل تو

یا نشد از دلم خبر دل تو

کرده خونها دل تودردل من

آفرین خدای بر دل تو

ز آه دلخستگان حذر باید

نکند از دلم حذر دل تو

می کندآه من اثر درکوه

اثر اما نکرد در دل تو

یا ز آه دلم اثر رفته

یا ز سنگ است سخت تر دل تو

شده مسکین و در به در دل من

تا مرا خواست در به در دل تو

ای ز دست توگشته خون دل من

نکند گوجفا دگر دل تو

پس چرا گشته خون جگر دل من

به دلم مهر دارد ار دل تو

قلب من را کندتمام عیار

به دلم گر کندنظر دل تو

قلب من را کندتمام عیار

به دلم گر کندنظر دل تو

خواستم ذکری از خرد فرمود

که بگوید بهر سحر دل تو

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

شد دلم خون از آن لب میگون

چون کند چشمم ار نبارد خون

کرده شیرین لبی مرا فرهاد

خواست لیلی وشی مرا مجنون

دهنش تنگ تر ز حلقه میم

خم ابروی او به حالت نون

منم از میم او بسی مأیوس

هستم از نون او عجب مقبون

دردهائی که من به دل دارم

عاجز است از علاجش افلاطون

تا به زلفش کندبه زنجیرم

می کنم صبح وشام مشق جنون

از زر وچهر وسیم اشک مرا

دولتی داده بهتر از قارون

غمش از دل برون نخواهد رفت

جانم از تن اگر رود بیرون

چاره غم را به صبر نتوانم

که مرا صبر کم غم است فزون

گفتم ای دل بگوی رمزی گفت

به خداوند خالق بیچون

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

گر کشی تیغ و گر کشی زارم

کی ز عشق تو دست بردارم

ترسم ازعشقت ای بت ترسا

سبحه گردد بدل به زنارم

با خیال تودرگلستانم

نیست حاجت به سیر گلزارم

نقش رویت چو آیدم به نظر

به نظر همچو نقش دیوارم

منه از غم به دوش من سربار

که ز عشقت بسی گران بارم

از من احوال دل چه می پرسی

من کجا از غم تو دل دارم

بس که غفلت نموده ای از من

از خودوجان خویش بیزارم

گفتی آیم شبی تو رادر خواب

من که شب تا به صبح بیدارم

ترسم از من خبری شوی وقتی

که نباشد به دهر آثارم

تا ز سر جهان شوی آگاه

گوش ای دل بده به گفتارم

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

همه والشمس وصف روی علی است

همه واللیل شرح موی علی است

گرعلی صولجان به کف گیرد

کره نه سپهر گوی علی است

زآن بهشتی که وصف می گویند

گر بجوئی سراغ کوی علی است

فرودین مه که می شود همه سال

بوی اردیبهشت خوی علی است

خون که در نافه مشک می گردد

آن هم ازالتفات بوی علی است

گشت کشت همه زباران سبز

کشت من سبز ز آب جوی علی است

از چه قمری همی زند کوکو

گوئی آنهم به جستجوی علی است

هر که را در دل آرزوئی هست

در دل من هم آرزوی علی است

دل اوحق شناس وحق بین است

هر که را روی دل به سوی علی است

ز آتش دوزخ ار نجاتی هست

بی شک از فضل و آبروی علی است

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

ای دل و جان من فدای علی

به سرم نیست جز هوای علی

ای چه اسرار را که در عالم

دیدم از عین ولام ویای علی

پادشاهی به کس نداد خدا

تا نشد در ازل گدای علی

نیستش ز آفتاب محشر باک

هر که جا کرده در لوای علی

دارم امید کزغم دو جهان

وارهاند مرا ولای علی

هر چه موجود شد در این عالم

همه موجود شد برای علی

آنچه کرد و کندقضا وقدر

همه باشد به حکم و رای علی

هیچ کاری ز این و آن ناید

گر نباشد در او رضای علی

آسمان گشته خم از آن که زند

بوسه شاید به خاک پای علی

به خدای احد پس از احمد

نیست کس درجهان سوای علی

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

یا علی عاشقم به دیدارت

ناامیدم مکن ز دربارت

نه خردگشته آگه از قدرت

نه خبر گشته کس ز اسرارت

نه خزان کرده رو به بستانت

نه صبا برده بوز گلزارت

به کلافی نمی خرنداو را

یوسف آید اگر به بازارت

دل پریشان شده است از عشقت

عقل حیران شده است درکارت

توئی وجز تو نیست درعالم

اف بر آن کس که کرده انکارت

هر چه در دهر نقش هستی بست

همه هستند نقش دیوارت

تو نه معمار آسمان بودی

بود معمار چرخ عمارت

خوب یا بد ز گلستان توام

گل اگر نیستم شوم خارت

همچو منصور حق بگو ای دل

غم مدار ار زنندبر دارت

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

یا علی ای فدای تو دل وجان

ای به قربان تو هم این وهم آن

ای ز عشق تو عاشقان واله

ای به کار تو عاقلان حیران

ای که از بینات نام تو شد

آشکارا حقیقت ایمان

نبود خیری اندر آن نامه

که به نام تونبودش عنوان

با توگلخن بودمرا گلشن

بی تو گلشن شودمرا زندان

زخم تو باشدم به از مرهم

درد تو آیدم به از درمان

هر که مهر تو دارد اندر دل

نیست باکش ز آتش نیران

از گناهان او خدا گذرد

به تو گر ملتجی شود شیطان

آب و آتش شوند با هم یار

از تو صادرشود اگر فرمان

نام تو بود ورد نوح نبی

که به ساحل رسید از طوفان

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

با رخت مه برابری نکند

با قدت سرو همسری نکند

دلبران دلبری کنند ولی

دلبری چون تو دلبری نکند

دل اگر قامت تو را بیند

شکل خود را صنوبری نکند

بکن ای دوست هر چه میخواهی

که کسی باتو داوری نکند

به خدا آنچه میکنی تو به دل

به دل آدمی پری نکند

اگر ای آفتاب عالمتاب

مهر تو ذره پروری نکند

روشنی ماه آسمان ندهد

انوری مهر خاوری نکند

به وصال تو دست کس نرسد

تا که خود را ز خود بری نکند

نشود هیچکس بلند اقبال

کرمت گر که یاوری نکند

لال بادا زبان به کام کسی

که به وصفت سخنوری نکند

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

ای دل از چیست زار ونالانی

از چه در کار خویش حیرانی

از چه چون چشم دلبران بیمار

همچو زلف بتان پریشانی

از غم کیست کاین چنین شب ور وز

همچو ابر بهار گریانی

چه خطا از تو سرزده است مگر

که ز کردار خود پشیمانی

مانده ای دور از برجانان

فی الحقیقت عجب گران جانی

پیش تیر قضای دهر هدف

زیر پتک بلا چو سندانی

تو مگر یوسفی که می بینم

گاه در چاه وگه به زندانی

ملک عالم مسخر است تو را

نکنم گر غلط سلیمانی

گرچه دانم تو راست نامه سیاه

گرچه بینم که غرق عصیانی

مکن اندیشه ز آتش دوزخ

شاد بنشین مگر نمی دانی

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

از طفیل توخلق عالم شد

خاک پای تو بود کآدم شد

قطره آبی از کفت بچکید

به طلاطم درآمد ویم شد

خواست آشفته دل کند ما را

طره ات پرشکنج و درهم شد

دل من ز آن چنین پریشان گشت

که به زلف تورفت وهمدم شد

تا به پای تو سر نهد به زمین

در ازل پشت آسمان خم شد

دردتو بهترم ز درمان گشت

زخم توخوشترم ز مرهم شد

تا زحسنت جهان مزین گشت

عشق رویت مرا مسلم شد

در دلم درد وغم چوافزون بود

صبر و‌آرام وطاقتم کم شد

قصه دیو با سلیمان گشت

تاکه دور از بر توخاتم شد

جز علی کیست اندر این عالم

که به درگاه قدس محرم شد

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

ای به ملک وجود شاهنشاه

ای ز سر جهانیان آگاه

شد دلم ز آرزوی روی تو خون

اشک خونین من مراست گواه

خاک را کیمیا کنی به نظر

کن به من هم ز روی لطف نگاه

در امان است ز آفت دو جهان

هر که آرد به درگه تو پناه

سنگ بارد گر از فلک بسرم

نیست از عشق در دلم اکراه

هر که مولای اوتو می باشی

دگر او را چه غم بود زگناه

رو به هر سو رود به چاه افتد

آنکه را نیست سوی کوی تو راه

دوش پرسیدم از خرد که بگو

کیست کز او دل اوفتد به رفاه

به تعجب نگاه و کرد وبگفت

کز همه بهتری تو خودآگاه

اگر از من به امتحان پرسی

به حق لا اله الا الله

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

به تماشا شدم به سوی چمن

تادلم واردهد دمی ز حزن

لاله دیدم نهاده بردل داغ

غنچه بر تن دریده پیراهن

بود گل در شکفتگی رخ دوست

غنچه می بود تنگدل چون من

گل نرگس به دست زرین جام

داشت چون ساقیان سیمین تن

چادری بر سر از حریر سفید

کرده چون نوعروس نسترون

تا ز پستان ابر نوشد شیر

کرده طفل شکوفه باز دهن

چه سرایم ز بوستان افروز

که از او بود بوستان روشن

بود قمری به سروکوکوگو

بود بلبل به غنچه چه چه زن

سرو بر پا ستاده بر لب جوی

تاشود بر بنفشه سایه فکن

شکوه میکرد پیش گل بلبل

بودگویا به صد زبان سوسن

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

راهم افتاد در کلیسائی

دیدم آنجا نشسته ترسایی

گفتم اینجا پی چه معتکفی

گفت در سر مراست سودائی

گفتم از بت چه مطلب است تو را

گفت دارم به دل تمنایی

گفتم اندر دلت تمنا چیست

گفت حالی وچشم بینائی

گفتم ار داد چون کنی گفتا

به جمالش کنم تماشائی

گفتم این کی شودمیسر گفت

گر نباشد میان من ومائی

گفتمش حاجت از کسی بطلب

که جز او نیست حکم فرمائی

گفت ما راگمان که همچون تو

درجهان نیست هیچ دانائی

در کلیسا بتی که ما داریم

نامی او را بود به هرجائی

ورنه دانیم ماهمه امروز

که چو بر پا کنندفردائی

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

توخدا را ولی و والائی

قادر وقاهر وتوانائی

هر چه عالم که خلق کرده خدا

تو دراوشاه وحکمفرمائی

هر صفاتی که هست یزدان را

همه را باالتمام دارائی

تو نه خلاق عالمی اما

باعث خلق و عالم آرائی

به تولای تو جهان شد خلق

تو جهان را ولی ومولائی

هر چه موجود شد در این عالم

چو یکی قطره وتودریائی

به وجود تو زنده اند همه

مالک روح جمله اشیائی

بت پرستان که بت پرستیدند

به گمانشان که درکلیسائی

اشهد ان لا اله الا الله

هم تودر بندگیش یکتائی

بشنو از من دلا حقیقت حال

زاین وآن تا به چند جویائی

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

دوش دیدم به خواب شیطان را

گفتم از روی امتحان آن را

چاره ای کن بهکار خود که خدا

بهر تو خلق کرده نیران را

گفت بس کارها که من کردم

کس نداند یک از هزاران را

من شدم راهزن به امت توح

که کشیدند رنج طوفان را

من بدادم به اهرمن فرمان

که ببر خاتم سلیمان را

من فکندم به چاه یوسف را

ز آن زدم صدمه پیر کنعان را

جلوه دادم به دختر ترسا

که کندواله شیخ صنعان را

کنم وکرده ام ز ره بیرون

سال ومه کافر ومسلمان را

برم و برده ام همی شب وروز

از کف خلق دین وایمان را

بازچشم شفاعتم به علی است

زآنکه دارم خبر که یزدان را

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

تا گرفتار عشق یار شدم

فارغ از رنج روزگار شدم

هم دلم را ببرد وهم دادم

آگه از جبر واختیارشدم

صفت چشم ولعل دلدار است

من اگر مست و باده خوار شدم

طرز طرار طره یار است

که پریشان وبیقرار شدم

تا مرا کودکان فتند از پی

همچو طفلان نی سوار شدم

شدم از عشق تا بلند اقبال

کامران گشته کامکار شدم

دارم از عشق پنج نقطه به بر

یک بدم حال صد هزار شدم

فاش گویم چرا کنم پنهان

همه از التفات یار شدم

خاکسارم شدند تا جوران

به رهش تا که خاکسار شدم

گشته ورد زبان من شب وروز

تاکه آگه ز سر کار شدم

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

دوش با شمع گفت پروانه

کای تو ما را نگار جانانه

کس نداند کجائی اندر روز

چوشودشب روی به ه رخانه

هر کجا حاضری شوم ناظر

چه به صحن حرم چه میخانه

با همه داری آشنائی لیک

با منی خصم جان وبیگانه

مختصر اینکه کرده است مرا

عشق نورخ تو دیوانه

آتش عشق چون مرا سوزد

سوزدت دل بهحال من یا نه

شمع گفتش به سوختن گرچه

دیدمت خوب چست ومردانه

عشق راکرده ای ولی بدنام

شوخموش ای ضعیف پروانه

از جنون است عشق تو با من

گوش کن پند وباش فرزانه

عشق عشق علی وآل علی است

به جز این قصه است وافسانه

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

بلبلی گفت با گل از غم ودرد

عشق دانی چه بر سرم آورد

کرد اشک مرا چوچهرت سرخ

کرد رنگ مرا ز هجرت زرد

گل به بلبل بگفت اندرعشق

مرد باید ز درد تا شدمرد

گر کسی عاشق است نشناسد

راحت از رنج وگرم را از سرد

فرق ننهد میان درد از صاف

ندهد امتیاز برد از برد

تواگر عاشقی به من باید

بکشی درد و ورد سازی ورد

گفت بلبل که شد چمن پیرا

که چمن را بدین صفا پرورد

بسته است این چنین به باغ آئین

شسته است از رخ ریاحین گرد

گل تبسم کنان بگفت بیا

تا برم از دل تو غصه ودرد

گویم این راز را به تو گرچه

فاش اسرار را نباید کرد

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

دوش خالی نشددلم ز خیال

کردم آخر ز پیر عقل سؤال

که چرا عالم است در تغییر

نیست گیتی چرا به یک منوال

گه بهار است وگه خزان از چه

گاه روز است وگاه شب درسال

آفتاب از چه گه رودبه کسوف

می شود بدر گاهی از چه هلال

مشتری رو کند گهی به شرف

زهره می اوفتد گهی به وبال

آب جاری چرا بودمأکول

خاک تاری چرا شوداکال

عاشقان را که کرده واله زعشق

دلبران را که داده حسن وجمال

کآفت جان شونداز رخ وزلف

غارت دل کننداز خط وخال

ناگهان عشق گفت درگوشم

که دراین راه عقل شد پامال

تاکه آگه شوی زمن بشنو

شعری ازگفته بلند اقبال

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

ای سنان مژه زره گیسو

ای به قد تیر و چون کمان ابرو

رستم داستان حسنی تو

نه چه گفتم که گشته ای بر زو

زدم از بس غم به زانو دست

پیل پا گشتم و شتر زانو

ساخت داود اگر زره ز آهن

تو زره ساز گشته ای از مو

بر سر سرو بوستان قمری

به سراغ تو می زندکوکو

لایرائی و از نظر غائب

جلوه گر گرچه هستی از هر سو

ای بت خوبروی از من زار

دل مکن بد زگفته بدگو

تا چو سروی نشینیم به کنار

شدکنارم ز اشک چشم چوجو

نه چو زلف تو دیده ام رهزن

نه چو چشم تودیده ام جادو

دوش بودم به فکر راه نجات

عشق گفتا مگر ندانی تو

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

دیده از بهر دیدن یار است

دوش بهر کشیدن بار است

چشم وابرو و بینی اربینی

اسم اعظم در او پدیدار است

بهر این است گوش تا شنوی

سخنی کز زبان دلدار است

سر بود جای عشق اگرت به سرت

عشق نی مستحق افسار است

دست از بهر این بود که کنی

دستگیری به هر که بیمار است

ناخن از بهر این بود که کشی

گر به پای ستمکشی خار است

جای مهر است سینه نه کینه

کینه در سینه رنج وآزار است

دل بود بهر اینکه اندر وی

جا دهی هر چه رمز واسرار است

با شکم پرور از شکم هم گو

که شکم هم مثال انبار است

پای از بهر این بودکه روی

پی فرمان آن که درکار است

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

درد ودرمان که دادبر ایوب

کور و روشن شد از چه رو یعقوب

ز امر که آفتاب عالمتاب

صبح دارد طلوع وشام غروب

که شهان را به حکمرانی ملک

می کند عزل ومی کند منصوب

سرخ گل را که بر دمد از خار

که رطب را ثمر دهد از چوب

که دهدد جای نور را درچشم

که دهد راه مهر را به قلوب

که چنین کرده نار را محرور

که چنین کرده آب را مرطوب

که چنین شوق داده بر طالب

که چنین ناز داده بر مطلوب

که چنین کرده عشق را ممتاز

که چنین کرده حسن رامرغوب

که ز چشم بتان سیمین بر

کرده بر پای فتنه وآشوب

من تفکر کنان که پیر خرد

گفت بشنو که تا بدانی خوب

نیست غیر ازعلی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

بر خلیل آتش از توگلشن شد

چشم یعقوب از تو روشن شد

به امید تو هر که تخمی کشت

سبز شد خوشه کرد وخرمن شد

با کم از تیغ عالمی نبود

برتنم مهر توچوجوشن شد

دگر او را چه خواهشی به بهشت

هرکه را بر در تومسکن شد

به یقین آنکه با تو خصمی کرد

دوزخ از بهر اومعین شد

هر که را با تو دوستی نبود

با دل وجان خویش دشمن شد

هر که دور ازبر تو شد عالم

پیش چشمش چو چشم سوزن شد

پیش حلم توکوه کاهی گشت

نزرد جود تو بحر فرغن شد

کی سزاوار او شوددوزخ

مدح گوی توهر که چون من شد

من به مدحت شوم هزار آوا

گر کسی ده زبان چو سوسن شد

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

دوش درچشم من نیامد خواب

همه بودم به خویشتن به خطاب

کان خطا پیشه سیه نامه

مانده مأیوس از خود از هر باب

شده مشهور درجهان به گنه

گشته مهجور وناتوان ز ثواب

خرمن عمر را زده آتش

خانه بگرفته در ره سیلاب

در زمان شباب بد کرده

عهد پیری بتر شده ز شباب

از سپیدی سرت شده چون برف

وز سیاهی دلت چو پر غراب

مکن اندر گنه شتاب دگر

عمر را چون به رفتن است شتاب

هیچ پروا نداری از دوزخ

از چه ترسی نباشدت ز عذاب

من دراین گفتگو که درگوشم

هاتفی ناگهان بگفت جواب

که مخور غم خدا بودغفار

مگر آگه نیی که روز حساب

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدا غیره دیار

عشق زد آتشی به خرمن من

بود روئینه تن عجب تن من

نیشترها ز مژه زددلدار

به دل همچو چشم سوزن من

چشمم از بس که خون فشان گردید

لاله زاری شده است دامن من

چه غم ار تیر بارد از افلاک

عشق جانان چوگشته جوشن من

بی نیاز از بهشت وحور شوم

گر به کویش دهند مسکن من

می ندانم که شکوه باکه کنم

که خزان برده به گلشن من

لاله اندر بیان شرح فراق

چه کند این زبان الکن من

گر بود خانه تنگ وتار ای یار

قدمی نه به چشم روشن من

در بر من گر آید آن دلبر

خوشتر ازگلشن است گلخن من

فاش می گویم ونمی ترسم

زاهدان گر شوند دشمن من

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode