گنجور

 
بلند اقبال

ای سیه زلف نگار از بس پریشان بینمت

همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بینمت

با وفائی چون ز مرگ من ترا هست آگهی

ز آن سیه پوشیده ای زآنرو پریشان بینمت

روی گندم گون یار من بود باغ بهشت

راه آدم تا زنی مانند شیطان بینمت

آتشین روی نگارم هست نمرود از جفا

اندر آذر چون خلیل الله از آن بینمت

روی یار من کف موسی تو هستی چون عصا

کرده از اعجاز افسونت که ثعبان بینمت

عیسی روح اله ای زلف ار نیی پس از چه رو

روز وشب همخانه با خورشید تابان بینمت

روی او بیت الله وابروی او محراب اوست

گاه راکع گاه ساجد همچو سلمان بینمت

درد دل را چون تونتواند کسی کردن علاج

ای سیه چرده به دانش همچولقمان بینمت

سر به جام لعل یارم برده ای وخورده ای

باده و ز مستی بود کافتان وخیزان بینمت

ای سیه زلف این چنین کافتاده ای برچهر یار

دشمن دین آفت دل غارت جان بینمت

از زنخ دارد تون گوئی یار من گوئی ز سیم

پیش سیمین گوی او دایم چوچوگان بینمت

گر نه تو دزدی وچهر یارم ار نبود عسس

از چه رو در بندی و از چیست لرزان بینمت

چهره سیمین دلدارم بود گنجی ز حسن

بر سر آن گنج چون افعی پیچان بینمت

همچو مهتاب است روی یار مهر افروز من

در بر مهتاب چون عقرب بهجولان بینمت

ماه من هر جا کند رخ رونمائی سوی او

همچو حربا عاشق خورشید رخشان بینمت

خواهد آن مه روکه جور خویش را با مهر من

چونهمی سنجد از آنرو همچو میزان بینمت

حمل داری پاک گوهر ز آن ره ای زلف سیاه

تیره وتاریک همچون ابر نیسان بینمت

بوسه از بس می زنی هر دم به سیمین چهریار

در برم خون گشته دل از رشک نتوان بینمت

در تو از بس باربد سان دل نوا دارد عجب

نیست چون چنگ نکیسا گر درافغان بینمت

ای سیه زلف ار نیی زاهد چرا چون زاهدان

پیش چشم مست او برچیده دامان بینمت

روی یارم را به یزدان عابد ار داند دلیل

نیز من بر اهرمن ای زلف برهان بینمت

گه زنی چون اهرمن ره گه به یزدان رو کنی

گاه کافر یابمت گاهی مسلمان بینمت

نه مسلمانی نیی کافر الا ای زلف یار

زآنکه پیوسته مقیم باغ رضوان بینمت

گه چو هندوئی که دور افتاده باشد از وطن

وز غریبی گشته باشد زار وعریان بینمت

می کشد بر چهره هندو شکل لام ای زلف تو

هندوئی و شکل لام خط فرقان بینمت

گه به هم پیچیده چون خط ترسل یابمت

گاه درهم رفته چون توقیع فرمان بینمت

بس که گردی گاه کج گه راست پیش اوستاد

درگه تعلیم چون طفل سبق خوان بینمت

گه اسیر بندی وگاهی اسیر توست دل

گاه چون بیژن گهی سام نریمان بینمت

در به هر چینت دو صد خاقان چین باشد اسیر

چون کمند پر شکنج پور دستان بینمت

ای سیه زلف نگار از بس دراز وتیره ای

چون شب یلدای در فصل زمستان بینمت

روی یارم نوشکفته بوستانی پر گل است

بر درآن بوستان چون بوستان بان بینمت

گاه همچون سلسله بر دوش دلدار اوفتی

گاه همچون حلقه اندرگوش جانان بینمت

گه به درد بی دوای خویش درمان یابمت

گه به روی نازنین یار دربان بینمت

گر نیی شام محرم از چه چون گردی عیان

باعث افغان خلق از انس واز جان بینمت

تار تارت گه به جنبش باشد وگه در سکون

گاه همچون آورده گاهی چو شریان بینمت

روز وشب پیراهن لعل لب یاری مگر

دشت ظلماتی که گرد آب حیوان بینمت

چون بلنداقبال گاهی سرفراز از وصل دوست

همچو اهل حال گه سر در گریبان بینمت

بالش از مه بستر از خورشید رخشان باشدت

چون غلام درگه شاه خراسان بینمت