گنجور

 
بلند اقبال

ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی

یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی

فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج

کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی

گر عاشقی بعارض دلدار همچومن

باید به پیش تیر ملامت سپر شوی

هیچ از دهان دوست حکایت نمی کنم

ترسم ازرازهای نهانی خبر شوی

خون گشته ای دلا ونیی کامل العیار

جا کن به زلف یار که تا مشک تر شوی

چون وچرا مکن که چنین شد چنان نشد

حکم است تامطیع قضا وقدر شوی

نه تند شو نه ترش نما رو نه تلخ گو

شیرین به کام تا که چو شهد وشکر شوی

اقبال تو بلندشود همچو من اگر

از خاک راه خوارتر وپست تر شوی