گنجور

 
بلند اقبال

ای زلف کاوفتاده به رخسار دلبری

همرنگ مشک از فر وهمسنگ عنبری

کافر شنیده ام که ندارد به خلد راه

جا کرده ای به خلد تو با اینکه کافری

در آتشی و بر توگلستان شده است نار

این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری

عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی

همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری

گویندکاندر آذر جای سمندر است

مر توسمندری که مدام اندر آذری

محراب باشد ابروی آن ترک شوخ چشم

توپایه پایه در براوهمچو منبری

آشفته ای ودرهم وبی تاب وبیقرار

چون من مگر که عاشق رخسار دلبری

گویندمشک چینی والحق خطا بود

اوهست ناف آهو وتوچیز دیگری

یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب

کز بوهزار بار به از مشک اذفری

آشفته دل نموده ای از بس که خلق را

می بینمت هماره گرفتار کیفری

بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب

مانا غلام درگه مولای قنبری

شیر خدا ولی به حق مظهر وجود

سلطان شرق وغرب علی جوهر وجود

ای زلف یار من که پریشان و درهمی

گه مایه نشاطی وگه دایه غمی

مشک تتار را به حقیقت برادری

عودقمار را به درستی پسرعمی

ناسور اگر چه میکند از بوی مشک زخم

تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی

بار دل شکسته ما را کشی به دوش

پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی

در دلبری وچابکی انصاف کاملی

در سرکشی و رهزنی الحق مسلمی

این بس دلیل مهر توکاندر هلاک من

پوشیده ای سیاه و گرفتار ماتمی

درتوفغان کنددل یک خلق مرد وزن

گویا که شام عاشر ماه محرمی

سر برده ای به گوش نگار از پی سخن

چون شد که این چنین بردلدار محرمی

رخسار یار باغ بهشت است واندر او

شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی

یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند

همچون کمندپر خم سهراب ورستمی

در زیر سایه تو نشسته است آفتاب

گویا غلام شاهی از آنرو مکرمی

شاهی که هست باعث ایجادکائنات

یعنی که مرتضی علی آن مایه نجات

ای زلف عنبرین که بر آن روز چون گلی

در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی

دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی

بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی

طفل دل است حیران کآیا چه خواندت

درهم فتاده بسکه چوخط ترسلی

دیدم تو را چو بر زنخ یار گفتمت

هاروتی ونگون شده در چاه بابلی

دانم که ترک من ز چه روسر بردتورا

می بیندت ز بسکه همی در تطاولی

یک شهر را اگر تو نیی دزد دین ودل

پس چیستت گناه که پیوسته در غلی

سر برده می زجام لب یار خورده ای

اینگونه مست وسرخوش وشوریده ز آن ملی

با اینکه روز وشب به بر یاری ای عجب

دایم به حیرتم که چرا در تزلزلی

ای زلف بی ازین مکن آشفته دل مرا

از کیفر زمانه مگر در تغافلی

بر روی آن صنم تو اگر عاشقی چرا

آشفته و پریشان چون این تغزلی

زینت فزای چهره خوبان شدی مگر

مشکین غبار راه خداوند دلدلی

شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست

واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست

ای زلف یار آفت جان ودل منی

با دوستان خود ز دل وجان چه دشمنی

داری ز بسکه حلقه وچین وخم وشکن

بر دوش یار من چوکمند تهمتنی

توخود اسیر بندودل من اسیر توست

دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی

طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست

پنداردت دوبافته بند فلاخنی

از جنبش تو آتش دل شعله ور شود

مانا بر آتش دل ما باد بیزنی

دریافتم که ازچه سرت را بریده یار

از بسکه سرکشی کنی از بسکه رهزنی

د رطوروطرز دلبری الحق که چابکی

در راه ورسم رهزنی انصاف پر فنی

گه سربلندداری وگه افکنی به زیر

گه سرکشی کنی تو وگاهی فروتنی

ای تیره زلف هر که به روی سپید یار

دیدت بگفت هندوی در روم مسکنی

چشمان یار مست ولبش می پرست وتو

وسواس دار زاهد برچیده دامنی

گر نیستی غلام ولی به حق علی

بر فرق مهر وماه چه سان سایه افکنی

شاهی که خلق کون و مکان از طفیل اوست

بود و وجودعالم وآدم به میل اوست

ای تیره زلف یار شبه یا سیه شبی

افعی واژدری تونه مادری نه عقربی

گفتم کنم شبیه به نال قلم تو را

دیدم خطا بود که سیه چون مرکبی

لعل لب نگار بود راح روح بخش

شوریده حال ومست گمانم از آن لبی

او را بده ز حال پریشان ما خبر

پاداش اینکه در بر دلبر مقربی

گر لف و نشر خوانمت ای زلف می سزد

زیرا که گه مشوش وگاهی مرتبی

گه راهزن چواهرمنی گه خدا پرست

درحیرتم به کار تو کاندر چه مذهبی

مانی به هندوئی که بوددر کفش ترنج

هر گه که بینمت بر آن سیب غبغبی

در روزگار حسن توئی واجب الوجود

واجب به روی ساده رخان بلکه اوجبی

زانو به سینه دست برد پیش آفتاب

ز آنروز نشسته ای توکه در لرز و در تبی

روی نگار من به صفا حیدر است وتو

درخیرگی وتیره دلی همچو مرحبی

کافکنده است زابروی مانندذوالفقار

یک نیمت از یمین ودگر نیمت از یسار

ای زلف یار من که پریشان تری ز من

یغمای عقل وهوشی آشوب جان وتن

ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب

وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن

جز چهر یار من که بود درشکنج تو

یزدان کسی ندیده گرفتار اهرمن

تا محشر از ختن ز چه خیزد هماره مشک

تاری مگر صبا زتوافکنده درختن

بردی قرار وصبر ودل و دین وعقل وهوش

از پیچ وتاب و عقده وچین وخم وشکن

هر جا تنی است کرده ای او را به غم اسیر

هر جا دلی است برده ای او را به مکر و فن

من درد دارم ازتوچو عقرب گزیدگان

چون مار زخم دار تو پیچی به خویشتن

ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن

گردی اسیر بند دگرراه دل مزن

با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری

هستی مگر چو من ز غلامان بوالحسن

شاهنشهی که باعث ایجاد عالم است

پشت فلک برای زمین بوس اوخم است