گنجور

 
۱۷۴۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۵

 

... نعره مستانه در بالا فکن

چون نظیرت نیست در دریا کسی

خویش را خوش در بن دریا فکن

خون رز بر چهره گل نوش کن ...

عطار
 
۱۷۴۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷

 

چو دریا شور در جانم میفکن

ز سودا در بیابانم میفکن ...

عطار
 
۱۷۴۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۳

 

... کلی به دل جهان فرو شو

دریا که تو را به خویشتن خواند

نعره زن و جان فشان فرو شو ...

عطار
 
۱۷۴۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۶

 

... چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته

چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون

دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته

آنجا که قومی همنفس می می دهند از پیش و پس ...

... جان غرقه سودای دل تن نیز ناپروای دل

عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته

عطار
 
۱۷۴۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۱

 

... عاشقان در جست و جویت صد هزار

تو چو دری در بن دریا شده

از میان آب و گل برخاسته ...

عطار
 
۱۷۴۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۶

 

... ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار

کی رسد دریا به تو تو مست از پیمانه ای

قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت

هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه ای

من چه گویم چون درین دریا دو عالم محو شد

شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه ای ...

عطار
 
۱۷۴۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹

 

... تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی

مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند

تو مست از چه گشتی چون جرعه ای نخوردی ...

عطار
 
۱۷۴۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۱

 

... هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی

گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی

هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی

گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند ...

عطار
 
۱۷۴۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۴

 

... برآرد از تو آن یک دم دماری

چه گردی گرد این دریای اعظم

که جایی غرقه گردی زار زاری

اگر موجی ازین دریا برآید

نماند صورت و صورت نگاری

ز دریا چند گویی چون ندیدی

ازین دریا به جز پر خون کناری

تو معذوری که پشمین دیده ای شیر ...

عطار
 
۱۷۵۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۷

 

... به تریاک سعادت کی رسانی

گهی تابوتم اندازی به دریا

گهی بر تخت فرعونم نشانی ...

عطار
 
۱۷۵۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۱

 

... چون به یک قطره دلت قانع ببود

جان خود را کل دریا چون کنی

غرق دریا گرد و ناپیدا بباش

خویش را زین بیش پیدا چون کنی ...

عطار
 
۱۷۵۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۰

 

... چون دایره ای گردان بی پای و سرم بینی

چندان که درین دریا می جویم و می پویم

از آتش دل هر دم لب خشک ترم بینی ...

عطار
 
۱۷۵۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۴

 

... گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی

رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده

تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی

چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته

گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی ...

عطار
 
۱۷۵۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸

 

... خشک لب هم مبتدی هم منتهی

قعر این دریا جزین دریا نیافت

دیگران هستند از مشتی کهی ...

عطار
 
۱۷۵۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲

 

... کارم اکنون ز دست من بگذشت

که در افتاده ام به دریایی

نیست غرقه شدن درین دریا

کار هر نازکی و رعنایی ...

عطار
 
۱۷۵۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۹

 

... روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها

باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی

پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی ...

عطار
 
۱۷۵۷

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

... واحرام درد گیر درین کعبه رجا

گویند پشه بر لب دریا نشسته بود

در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا

گفتند چیست حاجتت ای پشه ضعیف

گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا

گفتند حوصله چو نداری مگوی این ...

عطار
 
۱۷۵۸

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴

 

... ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمه چشم

به مد و جزر یکی شد دل من و دریا

محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم ...

عطار
 
۱۷۵۹

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵

 

... ورای این چه توان گفت ماورای ورا

ز فیض نقطه نام تو همچو دریایی

محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا ...

... چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد

فروچکید ز هر قطره ای دو صد دریا

ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک

ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا

به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است

عجایبی است ز دریای آب استسقا

ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد ...

عطار
 
۱۷۶۰

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

 

... شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان

زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است

گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش

کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است

هفت دریا را نمی بینی که از بس تشنگی

خشک لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است ...

عطار
 
 
۱
۸۶
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
۳۷۳