گنجور

 
عطار

ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی

اکنون من و زناری در دیر به تنهایی

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی

امروز دگر هستم دُردی کشم و مستم

در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی

نه محرم ایمانم نه کفر همی‌دانم

نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی

دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این

بنشسته بُدم غمگین شوریده و سودایی

ناگه ز درونِ جان در داد ندا جانان

کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی ؟

روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها

باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی

پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی

برتر شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی

هرچند که پر دَردی کی محرم ما گردی ؟

فانی شو اگر مردی تا محرم ِ ما آیی

عطار چه دانی تو؟ وین قصه چه خوانی تو؟

گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی