یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۵۳ - قطعه ای به طنز
یقولون حاج الحرمین الشریفین الرضاء الخوری الجندقی تیزا لمضجعه المتعفنه فی الدرکات الاسفل الی المده البقاء الله تعالی من مقالاتنا فی السفینه مع الناخدا بلسان العربیه الفصیحه فی الاستیعاب الحراره مع الناله العاجزاته الا یا ایها لاماه لا یرحوا لایرحوا هذا و انت الهذا من التشنیاء المر مرونی هذا چرک ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنافی گلوکمآب الحاضرون و بالفور التشنیا کما متسکنون لا تخافون عن العربیاه لا والله من الاب خوردن الف البار الآسانات
این جانب حاجی محمد اسمعیل ترجمه این عبارت بلیغ را که به لغت عربی فصیح در فوق نگارش رفته از حضرت یغما خواستم میرزا ابراهیم دستان که یکی از زادگان ایشان است این مراسله را نگاشته از جندق فرستاد
حاجی رضا نامی جندقی بیابانکی که یکی از کون خران هفتاد و دو ملت بودو در ریش گاوی مجموعه صد هزار عیب و علت وقتی در جندق با سرکار یغما راز هدایت می راند و به سنت عرفای این دوره و به تقلید نیاکان و اجتهاد خویش درس ارشاد می خواند ترغیب سیر مکه فرمود و چون ارباب خارش و حکه با آن چس نفسی ها که پیشه پیشین اجداد بزرگوارش بود خار زبان تیز کرد و کاوش و اصرار از حد برد با هر مایه کم شنفتن کیش زیاد گفتن از دست نداد و از آن گفت مفت و ژاژ روان سفت زبان باز نچید و دهن برندوخت ...
... او نمیداند عراقی من نمی گویم حجازی
حاجی را سمند سردسرایی گرمتر افتاد و از آن پاسخ دلپذیر و گفت نفس چین نرم نیامد زبان تعنت بر گشاد که این سخن را از چون تو دانشمندی شنیدن بس شگفت است و جای هزار گزند و گرفت زیرا که چون من بی زبان هیچ ندان را در اندک زمانی رسم و راه تازی به دست افتاد و صید زبان بازی و لغت پردازی درشست تو نیز اگر از اینگونه راه تعلم سپاری راز تکلم به دست آری
بالمثل چنانچه مرا در کشتی از پی اطفای حرارت آب ضروری شدی ناخدا را به فرهنگ تازی خواندمی الایا ایها الاماه یعنی این پدر بالفور گفتی لا یعنی بلی او را نزدیک خود خواستمی و گفتمی لایرحوا لایرحوا یعنی بیا بیا چون آمدی خواهش آب کردمی و شکوه از حرارت عطش و تاب آفتاب بدین لفظ هذا و انت الهذی من التشنیاء المرمرونی یعنی این است که این بنده از تشنگی می میرد هذا چرک یعنی آیا آب بهم می رسد ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنا فی گلوکم آب الحاضرون یعنی هنوز این استدعا از حلقوم به زبان نیامده و هنوز لفظ آب در گلوی من بود که آب حاضر می شد و بالفور التشنیا کما متسکنون یعنی فی الفور عطش من ساکن می شد لاتخافوه عن العربیاه یعنی از عرب ها نمی ترسیدملاوالله من الاب خوردن الف البارالآسانات یعنی به خدا قسم عربی گفتن صد مرتبه از آب خودرن آسان تر بود پیش من
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳
... خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را
زلفت پریشان می کند جمعیت احباب را ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
... نوح چون همره بود نبود غم از طوفان مرا
پیکرم سر تا قدم راه است زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان مرا ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
... غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آیی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
... برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
... تا نکنی زتن برون عاریتی لباس را
نیست قیاس و وهم را راه بعشق سرمدی
گو بحکیم بشکند آینه قیاس را ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
سخت ببسته آسمان کار زشش جهت مرا
راه گریز بسته شد چون نقطه عاقبت مرا
هر طرفی که رو کنم کس نگشایدم دری ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
... وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها
نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان
عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها ...
... کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها
راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت
بر که شاید داوری بردن از این عیارها ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
... کی تواند رشحه افشاند سحاب
ما حجاب راه و بی پرده است یار
شعله ای کو تا بسوزاند حجاب ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
... جرس مانند مجنون در بیابان گرم افغان شد
مگر گم کرده راه کوی لیلی ساربان امشب
بگو یعقوب بگشاید در بیت الحزن دیگر
ز راه مصر می آید به کنعان کاروان امشب
اگر خاراست اندر ره و گر تار است این منزل ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
... زاهد که مکان داشت به بازار خرافت
در راه طلب راحت و رنج است مساوی
عاشق بود آسوده ز آسایش و آفت ...
... گر عشق نهد سفره ای از بهر ضیافت
آشفته به جز مهر تو در دل ندهد راه
بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
... هر صبح بگلزار هوا غالیه بیزاست
تا زلف که در راه صبا مشک فشانست
ما نیک بجستیم نشان تو در آفاق ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
... در قافله بود کاروان سوخت
این خضر که بود کاندرین راه
از آب حیات همرهان سوخت ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
... فروناید مرا بر آسمان سر
مرا تا راه بر آن آستان هست
ببری گر سرم چون شمع بر خلق ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
... جز او بهر دو کون چو مالک رقاب نیست
آشفته خاک راه تو خواهد نه سلسبیل
مستسقی وصال تو را شوق آب نیست
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
... یافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر
خاک راه در درویش مرا تاج سر است
نکشد پا زدر میکده آشفته بتیغ ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
خضر را راه بسرچشمه حیوان تو نیست
اهرمن را خبر از مهر سلیمان تو نیست ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
... نبود عیب نکویی تو بدخویی تو
نیست یکتن که در این راه بسر پویان نیست
آنکه دل برد پریوار و زمردم بگریخت ...
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
... نخسبد چشم مجنون لیلة الهجر
که راه کوی لیلی بس طویل است
چه میپرسی ز فرسنگ ره عشق
که آه عاشقان در راه میل است
تو را نه سرمه میساید نه وسمه ...