گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خون می‌خوری و نیستت از خلق مخافت

تا چند کنی شوخی؟ تا چند ظرافت؟

ای حسن و صباحت اثری از گل رویت

از چاه زنخدان تو خورد آب لطافت

بوی میش آورد سوی خانه خمار

زاهد که مکان داشت به بازار خرافت

در راه طلب راحت و رنج است مساوی

عاشق بود آسوده ز آسایش و آفت

قرب در جانان طلب دور شو از خود

کاین دوریت از سر ببرد بعد مسافت

ای مغبچه در دیر مغان پرده برافکن

تا کعبه سوی دیر شتابد به شرافت

مهمان نتوان بود مگر خوان بلا را

گر عشق نهد سفره‌ای از بهر ضیافت

آشفته به جز مهر تو در دل ندهد راه

بر غیر علی نیست سزا تخت خلافت

در هر دو جهان مالک ملکی به حقیقت

بر کون و مکان جمله خدایی به اضافت