گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای بلبل شوریده بکن تازه نفس را

شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را

زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت

این بوی ریا چیست که بربست نفس را

جستند رقیبان زنوا محمل لیلی

ای کشا که از نافه گشایند جرس را

غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست

شاید بشکر راه به بندند مگس را

ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار

در مجلس عشاق مده راه عسس را

داری تو بسر ذوق تماشای گلستان

ناچار بگلزار ببر زحمت خس را

جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار

از عشق نباشد خبر ارباب هوس را

ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت

تا عیب نگویند بسودای تو کس را

نی را که بهر بند حدیثی است نهانی

محرم نشمرده است مگر نائی و بس را

ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست

چون برق خدا را مجهان تند فرس را

مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی

موسی که تمنا کرد از طور قبس را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode