گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نقش یوسف تا بکی نقاش بر دیوارها

یوسف ار داری بیاور بر سر بازارها

باغبانا گر تو بیرون میکنی ما را زباغ

بوی گل شاید شنید از رخنه دیوارها

من که دارم یکختن نافه ززلفت در ضمیر

منت بیجا نخواهم بردن از عطارها

کی بگوش از سینه و دل آیدت بانگ سرود

نشنوی جز ناله اندر منزل بیمارها

حرفها آموخت رندی دوشم از اسرار عشق

بود در هر حرف او پنهان بسی اسرار ها

شایدش گر فاش گوید سر حق در انجمن

هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها

هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل

من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها

بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف

وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها

نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان

عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها

گر بگیرد شحنه ام یا شیخ تکفیرم کند

کسوت مستان تو عاری بود از عارها

مشکل آشفته نگشاید زشیخ خانقاه

عقده کس حل نشد جز بر در خمارها

تا نسوزم زآتش عصیان ببالا دوختم

کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها

راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت

بر که شاید داوری بردن از این عیارها

بر در میرمؤید آنکه چون نوشیروان

هست از دیوان عدلش در جهان آثارها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode