گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو را سری در آن موی میان هست

در آن سرت بهر مو یک نشان هست

شبم تار است بی خورشید رویت

اگر صد ماهرو اندر جهان هست

علاج عشق را گفتم کند عقل

روان شد عقل و عشقم همچنان هست

شده تا خار کویت بستر من

نپندارم بساط پرنیان هست

بیا برگیر از خاکم که گویند

همائی را هوای استخوان هست

نهان شد کاروان و رفت محمل

ولی بانگ درای کاروان هست

در فردوس اگر رضوان ببندد

چه غم ما را خرابات مغان هست

نپندارم که جز کوی تو باشد

خدا را گر بهشت جاودان هست

سگت را با من الفت ماند برجا

همانا استخوانی در میان هست

فروناید مرا بر آسمان سر

مرا تا راه بر آن آستان هست

ببری گر سرم چون شمع بر خلق

کنم روشن حدیثت تا زبان هست

حدیث نکته ی موهوم وهم است

گمانی گر بود در آن دهان هست

علی پیر خرابات است و از جان

کنم آشفته وصفش تا که جان هست