قائم مقام فراهانی » منشآت » رسالهها » شمایل خاقان - قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
سبحانک لااحصی ثناء علیک ازنت کما اثنیت علی نفسک ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و وبال مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند بنده نفس را نزیبد که بر حضرت قدس ثنا خواند معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع بلحظ گرایند غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال نطق قاصر چه گوید که حمد و سپاسش توان گفت نه وهم و قیاس پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست اگر از محبس طبع بخلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن ولی اکنون جای شرم و انصاف است که در محبس طبع و حس با این قوة عقل وفکر دفتر حمد و شکر گشوده نطق ابکم در بیان آریم و کلک ابتر در بنان حمد احد بفکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم
هیهات هیهات نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد نه نادیده و ناشناخت را وصف و نعت توان گفت نخست تمهید معرفت باید آن گاه تقدیم محمدت شاید که ذات بی چون را بفکر و دانش ستودن یا بنادانی دعوی معرفت نمودن چنان است که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر سرایندو مهر روشن وعطر گلشن ستایند زندانی آب و خاک را با عالم جان پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مریی و مشموم چه بازار تعالی شانه عما یقولون ...
... و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید
عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند آیینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوایی شد جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند پیشوایان هادی راه دین گشتند پادشاهان حامی خلق زمین بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوایی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری تا انوبت نبوت بخواجه کایتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم
ره بران پیش که راه آیین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل صورت نمیبست لاجرم حکمت خدایی و رحمت کبریایی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه پادشاهی ظاهر با پیشوایی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود رسم دویی وجدایی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی بنفس طاهر در ملک ظاهر سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه فریق فی الجنه و فریق السعیر قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد
و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ایمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود
صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت التزام غیبت فرمود امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان ملک عجم راه عدم گرفت خیل عرب حفظ ادب نکرد لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست مردم بی ادب را حرص و طمع بجایی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت دور زمن با رنج و محن خو گرفت کار گیتی در اضطراب آمد ملک و ملت در اختلال افتاد دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود عشوه خودنمایی کرد و قامت دلربایی بیفراخت رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت گلشن طور گلبن نور بپرورد وادی ایمن نخله روشن بیاورد شمع احسان در جمع انسان بیفروخت آب حیوان در جوی امکان بیامد نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت شهریار زمان و زمین مرزبان دنیا و دین پرتو ذات حق صورت جمال مطلق آیت قدس وجود غایت قوس صعود سلطان انفس و آفاق عنوان مصحف اخلاق سایه لطف خدا مایة جود وندی آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد مقدم پاک بعالم خاک نهاده بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست
الیوم انجزت الآمال ما وعدت ...
... فانت بمریی من سعاد و مسمع
بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم
مثال اهل توحد که ذات خود را در هست حق نیست کرده بسر منزل فنا رسند و سرمایه غنی گیرند تا بشارت بی یسمع آید و اشارت بی یبصر در رسد پس هر چه بینند بنور سرمد باشد و هر چه گویند نه از خود ...
... تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارایه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب عمیت عین لاتراک اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته بهر جایی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد شمع سوزیم و آفتاب بلند حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی آفتاب آمد دلیل آفتاب
فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه
شعر ...
... پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت دانای راز توحید آمد بینای رسم تمهید گشت طیر گلشن جبروت بود سیر عالم ملکوت میکرد
گاه در حضرت ذات میدید که بزم خلوت است و صرف وحدت هر چه هست خیر است و هر چه نیست غیر و گاه بر عالم ذوات نظر داشت که مجمع خلق است و محفل فرق و مبداء راه سیر ومقسم کعبه و دیر فیها یفرق کل امر حکیم وجه حقایق مشهود ساخت کنه طبایع معلوم کرد خواص هر ذات دریافت تقاضای هر طبع بدانست طینت خوب و زشت جدا کرد مردم دوزخ و بهشت فرق نمود دم بدم راه ترقی میسپرد و اوج ترفع میگرفت تا در ملک تجرید حق تکمیل ادا شد و وقت آن آمد که از گلشن امر بعالم ملک آید و حال معنی در کمال صورت نماید
هبطت الیک من المحل الارفع ...
... بر دیده روشنت نشانم
ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود رأی خسرو حسن منحرف ساخت خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت
روز اول که عازم نهضت گردید مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت نه چشمی عاشق دیدار دید نه کس را طالب و خریدار برقع دیدار گشود دیده بیدار نبود طلعت رخسار نمود مردم هشیار ندید جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش نه اسمی از شوق و طلب بود نه رسمی از وجد وطرب ...
... کردم بخویش جلوه معشوقی اختیار
مثال نیر شمس که چون چهر جمیل پاک با جرم ثقیل خاک مقابل سازد محرق و سوزان شود و مشرق و فروزان گردد لمعه جمال حسن نیز که در منظر وجود آدم چهره تجلی میگشود عشق را سورت التهاب افزون میشد و شعله اشتیاق برتر میرفت تا مجال شکیبایی نماند و طاقت تنهایی نیاورد لاجرم حکمت حکیم یکتا گوهر وجود حوا را از پرده نهان بعرصه عیان در آورده جفت جناب آدم کرد و حسن دل کش را میل تماشا افتاد بنایی دل کش دید سرتاسر آن بگردید منظر رخسار را قابل انتخاب دیده همان جا رایت تجلی بیفراخت عشق محزون در قلب آدم صفی مخزون ومختفی بود که ناگاه از عزم موکب حسن آگاه گشته بهر سو راه چاره میجست و جای نظاره میخواست تا بروزن چشم گذر یافت و در منظر یار نظر کرده آتش شوق بیفروخت و خرمن صبر فروسوخت
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند ...
قائم مقام فراهانی » منشآت » رسالهها » شمایل خاقان - قسمت دوم
... پری رو تاب مستوری ندارد
عاقبت کام طلب در راه سفر نهاد و در ملک مظاهر براه باطن و ظاهر روان گشته در طی این سلوک فرقه انبیا وملوک را فرق پیدا شد و جنبه جمال و جلال آشکار گردید
گام اول که در مسلک باطن نهاد شیث بن آدم را بر اهل عالم سرور و مقتدی کرد و رهبر و پیشوا ساخت و زان پس حضرت ادریس را بشهیر تقدیس از عالم خاک بطارم افلاک برده نوح نجی را کشتی نجات داد و خضر نبی را شربت حیات بخشید پور آزر خلعت خلت گرفت و دست موسی لمعه بیضا نمود و مجاری سبل از مظاهر رسل بر وفق مقتضای حال سرگرم عرض جمال بود تا بشهر کنعان رسید و عشق سرکش بر سان آتش بملک مصر در افتاد از فرقت حسن و عشق محنت و حزن پدید آمد حسن از جیب ماه کنعان سربرآورد و عشق در سینه زلیخا تمکن یافت حزن راه کلبه یعقوب گرفت پس جذبه عشق مظهر حسن را بخود خوانده از شهر کنعان بملک مصر رساند
گر ندارم قوت پرواز دارم جذبه ...
... پس پای طرب در ملک عرب نهاده بهدایت نور قدس جانب نسل پاک و ذریه تابناک جناب اسمعیل شتافت و فرعا بعد اصل در مناظره ظاهره و مظاهر مطهره نقل و تحویل میکرد و بشوق نعمت موعود و طوف کعبه مقصود کوچ بر کوچ میرفت و میگفت
نکشم قدم ز راه طلب من بی دل این نبود عجب
که بدست مفلس بی نوا چو تو قیمتی گهری رسد ...
... به سان سپهری برافراختند
جمیع حضار و خواص دربار را از آن برز و یال در آن سن و سال شگفت آمد و از هر جهت و هر باب در انتخاب اسماء و القاب سخن میرفت سران قبایل مجتمع بودند و سراه و اعاظم مستمع که طفل رضیع بسان مسیح لسان فصیح گشوده گفت نام من اغوز است و چون این نکتة خارق عادت و آیت سعادت بود بر تعجب حاضران و ارادت ناظران فزوده قراخان فرزند عزیز را چندان با رشد و تمیز دید که دست حیرت بدندان گزیده گفت از دیرباز تا اکنون از نسل ترک و اجداد بزرگ ما کودکی بدین خوبی و زیرکی در وجود نیامده این پسر را چندان که حسن و جمال است جاه و جلال خواهد بود و فر و کمال خواهد یافت
و بالجمله اغوز روز بروز در چشم پدر گرامی تر میشد تا بسن بلوغ و حد سبوغ رسیده بحکم پدر دختر عم خویش گورخان را در نکاح در آورد و عرض ایمان باو کرد او را عظیم منکر دید و اندیشة نمود که عم و پدر و خیل و حشر را ازین راز آگاه سازد لاجرم ترک او و قطع گفتگو کرده دختر عم دیگر را که اوزخان نام داشت بخواست و او را نیز بهمان عقیده دیده چشم از وصال و جمال هر دو پوشید و بزعم اتراک چندان قوة ادراک داشت که لفظ الله و کلمه توحید را ورد زبان کرده بی آن که علم ادب خواند و لفظ عرب داند در کمال فصاحت میگفت و سامعان را در معنی آن تامل میرفت و بخاطر میرسید که تکرار آن از تاثیر وجد و سماع است یا تحریر الحان و اسجاع و چون خود مومن و موحد بود و قوم را ملحد و مشرک میدید غالبا از حضرت پدر مفارق بود و با اعمام و اقوام موافق نمیشد تا بوقتی زیبا و دلکش که طبع عالم خرم و خوش بود و کوه و هامون بنقش الوان منقش عزم گل گشت بهار و میل تفریح و شکار کرده شامگاهان که از عرصه صید بجانب شهر باز میگشت از حوالی سرای عم خویش گذشته اتفاقا بجوقی از جواری خرد برخورد که بر لب جویی بجامه شویی مشغول بودند چون خواست که گامی فرات نهد و بغفلت بگذرد بانهای سروش بهوش آمد و معنی این بیتش بگوش ...
... وهن اضعف خلق الله ارکانا
حسن دلکش آغاز خودنمایی کرد عشق فتان را نوبت رهنمایی رسیده پای توسط در میان نهاده پرده شرم برانداخت تا دو یار یک دل را باشارت لحظ بی توسط لفظ راز دل معلوم یکدگر گشت و خلوتی خالی از غیر جسته با هم نشسته و از هر طرف حرف و سخن پیوسته اغوز گفت از ماجرای من و دختران عم باخبری و میدانی که اکنون دل در تاب کمندت بسته دارم و جان از تیر نگاهت خسته ولی آن گاه ترا دوست خواهم داشت که دوست خدا شوی و راه هدای جویی
من کان یعطینی الحیوه حبها ...
... پس وقتی که قراخان جشنی عظیم داشت و دختران و عروسان را طوی میداد آن دو عروس مأیوس که با حریف حرمان مانوس بودند در بزم حضور زانو زده ابای اغوز را از دین آبا بوضعی بی محابا معروض داشتند که آتش خشم در سینه قراخان شعله ور شد و فورا عازم قتل پسر گشته موکب او را در ساحت دشت بسیر و گل گشت مشغول یافت و بی تامل با گروهی انبوه از گردان چالاک و ترکان بی باک که خون پدر چون شهد و شکر نوش کنند و مهر پسر هنگام خطر فراموش برنشسته مانند سیل هایل و بحر سایل منحدر شد
خاتون اغوز نیز پیکی بحضرت شوی دوانده کید آن دو خاتون و قصد قراخان را بعرض رساند اغوز چون راه گریز ندید دست ستیزه گشوده آن روز تا شام صفدران خون اشام را از دو جانب حد حسام و نوک سنان مصاحب بود و انهار خون چون دجله و جیحون در کوه و هامون روان گشته در اثنای گیرودار تیغی بر مقتل قراخان رسید که فورا بدرود جان کرد و فوجی از خیل مغول بجیش اغوز پیوسته مدت هفتاد و پنج سال با اعمام و بنی اعمام و سایر طوایف و اقوام جنگ میکرد تا برایشان غالب آمد و تاتار و مغول چاکری او را قبول کرده از شهر اینانج و بحر سنلوک تا حد خوارزم ورود جیحون در قبضه تصرف در آورد زعم ترکان این است که از آب جیحون نیز گذشته اکثر ربع مسکون را بضرب شمشیر عرضه تسخیر ساخت و در مرز توران و ملک ایران و خطه هند وصوبه سند وروم وفرنک هیچ جا مقام و درنگ نکرده و باز بموطن اصل و مسقط رأس نهضت نموده حدود اورتاق و کرتاق را که یورت آبا و اجداد او بود مقر جلالت فرمودو خرگاه زرین بفر و آیین برافروخته محفل جشن بیاراست و باحضار روس الوس و معارف طوایف فرمان داد تا خلقی کثیر از ترک و تازیک مجتمع شد و باتفاق آغاواینی بر تخت خانی نشست دست کرم ببذل درم گشاد و وضیع و شریف را انعام و تشریف داد
در تاریخ مغول مسطور است که در ایام آن طوری هر روزه بقید استمرار نهصد سر مادیان و نود هزار گوسفند صرف سفره دعوت و خرج حجاب حضرت او بود و هر کس را از اقارب و خویشان که در روز رزم قراخان دست از جان شسته بموکب او پیوسته بود ایغوز لقب کرد اقوام قنقلی و قلج و قارلوق و قپچاق و آقاجری از نسل ایشانند و باعث اختصاص این طوایف و اقوام بدین اسامی و القاب همان است که در تواریخ مشهوره مسطور و در السنه و افواه مشهور گشته تکرار ذکر آن موهم اطناب و خارج از سیاق این کتاب است ...
... اطلع الله نوره عنهم
فتراهم مطالع الانوار
اودع الله سره فیهم ...
... دیگر امیر دلیر پیرقلی خان که اکنون در جرک پیران است و با چنگ شیران و فرزند ارجمندش محمدباقرخان که در حضرت نیابت سلطنت و ولیعهد دولت چاکر جانثار است و افواج نظام را سالار بار و این چهار از قوم بیات شامند و در سلک خوانین و امرای قاجار
از قوم بیات مطلق نیز در ممالک عراق و فارس و آذربایجان و خراسان امرای و خونین نامدار و متجنده بی شمار موکب اقدس را در ظل رایات و حضرت اعلی را مشغول خدماتند اقدم ایشان امیر عظیم الشان ابراهیم خان که در عهد پیش عمر خویش در بندگی خاقان مغفور و چاکری دارای منصور صرف کرده و اکنون باقی عمر را بخدمت درگاه ولیعهدی وقف و برادش اسمعیل خان که امیر هزاره الوار است و دلیر معارک پیکار
دیگر مقرب الحضرت علی خان که چندی ثغر اردبیل را مانند زنده پیل حراست کرد وبر اجناد آن ثغور و ایلات آن حدود ریاست یافت و برادرش رحمن خان که چاکر خاص شهریار است و صاحب عز و اعتبار ...
... یورت او در حدود بلاس و قاری صیرم بود
در تاریخ مغول نوشته اند که قاری صیرم شهری عظیم قدیم است که چهل دروازه داشته و از بدایت تا نهایت آن یک روزه راه بوده در عهد قبلا قاآن تعلق به اولاد اوکتای یافته و مسکن الوس قایدو و قونچی گشته اتراک مسلمان در آن جا مینشته اند و از نسل یارز امیری جلیل و بزرگی برازنده که نام او در تواریخ مانده باشد نیست
دیوم دوکساز که بمعنی گرد آورنده است یعنی جامع الشتاب یورت اولوس او در بیابان ناوور بوده و تا عهد منکو قاآن نام ونشان ایشان در افواج هزاره و صده هست وفوجی بر حسب قسمت در جرک سپاه هلاکو بایران آمده اند و در نواحی اردبیل مسکن گرفته سدی در غایت رصانت تمام نمودند و ناوور کولی نام کرده بمرور ایام خراب و ویران مانده بود تا درین عهد سعید بامر و فرمان حضرت ولیعهد دولت قاهره تجدید عمارت یافت و مزرع آن بمهتر جیش نظام ابراهیم خان سرتیب تفویض رفت و بخلیل آباد موسوم گشت
سیم دو دورغه که بمعنی ملک گیرنده است و یورت قدیم اومعلوم نگشته از نسل او خیلی عظیم در دشت ترکمانان هست و اسباب ایشان را جنسی جداگانه است که اغلب چابک و توانا باشند نه چندان نازک و زیبا ...
... پس بوقتی که برادرخویش هلاکوخان را بمرز ایران میفرستاد اقوام او شر قسمت خود را از هزاره و صده بیرون کردند و جمی غفیر از این قوم بدین ملک رسیده در ممالک آذربایجان که تخت گاه هلاکوخان بودند توطن گرفتند و رفته رفته بزرگان نامدار و امیران باوقار از ایشان پیدا شد و خیل ایشان را چندان ازدیاد و انتشار پدید آمد که در فارس و عراق و خراسان جای جسته بهر جا تمکن گرفتند پایه تمکین یافتند و چون در حضرت ملوک بصدق نیت سلوک میکردند گروهی از ایشان در زمان صفویه و سایر ازمان بپایه امارت رسیده بعضی اوقات در تمامت آذربایجان صاحب امر و فرمان بوده اند و سال هاست که ولایت ارومی و سلدوس مسکن ایل و الوس ایشان است و همواره بیگلر بیگیان جلیل الشان داشته رایت جلال میافراشته اند تا درین عهد فرخنده مهد لوای اعتلای این قوم باوج کمال رسیده بعزت قرب و دولت پیوند بارگاه بلند و آستان ارجمند خدیو روی زمین و خسرو دنیا و دین ابدالله عیشه و اید جیشه ممتاز گشتند و سه شاه زاده با وقار که باغ دولت را بهارند و کاخ شوکت را نگار از بطن بنات افشار در وجود آمد
اکنون از سراه این خیل سران بافر و جاه چاکر درگاه همایونند که چندین مثل اغوز و یلدوز را بنده جاه و چاکر درگاه خویش دانند
مهتر ایشان امیرالامراء حسین قلی خان که خال و نیای شه زادگان است و رأس و رییس آزادگان و فخر الکبراء فرج الله خان که یک چند در حضرت خدیو جهان سالار نسق چیان بود و چندی سردار سپاهیان شد و برادرش علی خان که در حضرت شه زاده ولی عهد دولت قاره ساحب اذیال اعتبار است و صاحب یاساق ...
قائم مقام فراهانی » منشآت » نامههای عربی » رساله شکوائیه که قائم مقام در ایام معزولی نوشته است
... و تری قیسا ذلولالینا
ان عراه طمع اوفزع
و ایم الله ان تولیدالاختصام بلا عداوه سابقه و توکیدالاختصاص بالاموده صادقه لاصعب عندی من خرط القتاد و مضغ الصخر الصلاد و لکن رایت منهم فی هذاالباب ما تحارفیها العیون و الاالباب و تفوق علی علم السحر و عمل الجفر و صناعه الکیمیاء و تسخیر روحانیات السماء بل یعجز عن وصول شاوه الاعجاز لاسیماعند ردالصدور علی الاعجاز فماراد عجز علی الصدر و ماقام سهاء مقام البدر الاوالقوم یحیطون کالها له علیها و بدورون کالآته بین یدیه و ینصبون حبالهم لقلبه و یعادون احبابهم یحبه فبعدا لتلک الایام و تعاسا لهولاء الا قوام فما هم الاخوان النعمه و طلاب الطمعه و احباب الفایده و اتباع المایده یعرفون الحب بالحبوب والقدر بالقدور و یدورون خلف الخوان حیث یدور ...
... الا لااری الله عباده
مضیف سراه بنی باهله
فلونال من رغفهم نایل ...
... کانی دعیت الی حفرهالمخافه لاعلی سفره الضیافه اذکان نزلی فیها العزل و حظی منها الحظ و نصیبی عنها النصب و لقمی منها النقم و ثریدی فی دم الورید و شوایی عن نضیج الخلب و شرابی عن عبیط القلب فشرقت لکل ماشربت و غصصت لکل ما التقمت و ما کان امری فی التقاط اللقم الا کابینا ادم حیث زله الشیطان علی الشجره فاجاب دعوه الفجره و جنی فی اجتناب الحبه و خرج من ریاض الجنه
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین ...
... بعد ما کان فتنة لعیون
فشاع خبری فی البلاد و اختلجت عروق الفساد فی صدور اهل العناد فقام کل فقع بقاع بارزا الی بالحرب و النزاع و کل رمل بواد ثایرا علی نقع الجلاد و زاد الخصوم جراه و جوله و العداه عده وعده و عزالامر و عظم الخطب و طار الاخوان و تفرق الاعوان و تذبذب الشیطان بینی و بین السلطان فعدم العصام و قدم الخصام و نجم البلاء و هجم الاعداء و ضاقت علی الارض و السماء فوفقت فردا واحدا بلاعضد و ظهر تحت سیوف القهر و اسنه الدهر
فقلت لها عیشی جعار و جزری ...
... لیت تعود الا عضه الجار
فهجموا علی ارضی بل عل عرضی و طمعوا فی نقدی بل فی فقدی و طلبوا املاکی بل اهلاکی و قطعوا اقطاعی بل اضلاعی حتی ضاعت جل ضیاعی واقوت خلت ای رباعی و انهدمت حصونی و قلاعی و عفت آثارداری و انمحت اطلاع دیاری و ما قام احد من اقاربی و اقوامی و صنایعی و خدامی بالنصر و الاغاثه و الامداد و الاعانه بل کانو کشیعه زید و اصحاب عبید و صنایع برمک و توابع مزدک و صحب مسلم بن عقیل و رهط ابراهیم الخلیل فیت اترنم طورا بمفتتح الحماسیات و طورا بفاتحه المعلقات فاقول تاره
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل ...
... چون ترااز جان خداوند مرا از زر گریز
فاصطیفت الصمت علی الخوار و الصبر علی الاصرار لانی بعد ما وردت بلده الری و منعت فی الشرب عن الری و وقعت فی شرک الفخ و اودت بشاهی ضربه الرخ قطع رزقی من خزانه الدیوان و منع حقی فی ارض فراهان فاصبحت فی عدم بعد غنم و فقر بعدوفر و حرج بعدالفرج و نصب بعد النشب و قد کنت احدا من المعارف کثیر المخارج و المصارف فلم اقدر علی تقلیل الخرج و تغییر الوضع و اعلان الخفض بعد الرفع فقصمتنی الدواب و اکلنی الاصحاب و قد اقبل شهر رمضان و لم یسمح بی معاشر الاخوان قرضه من ابریز تبریز و لقمه من دقاق العراق بل سنوا بسنه البخل و سدوا علی باب الدخل و لم یحضرنی شیی غیر بعض الاثاث من الجدد و الرثاث فقلت طاقتی و اشتدت فاقتی و ضقت ذرعا و ما استطعت صبرا و کاد فقری ان یکون کفرا فحمدت الرحمن و لعنت الشیطان و اکثریت صفه فی باب مسجد السلطان و نقلت علیها کل ما کان من حریر و لباس و حدید و نحاس و ظروف و شفوف و فروش ذات نقوش فوجدت قوما فی زی البحار وغی الفجار لم الق احدا منهم الا غالی البیع رخیص الشری قاطع الکیس عن کل الوری یکذبون بروس المال و یخلطون الحرام بالحلال فالفونی قلیل الخبره فی بیع القماش کثیر الحاجه الی وجه المعاش جایع البطن ساغب الحلق کاتم الامر عن معشر الخلق فصنو بیحی بل هموا بذبحی وجد وافی غبنی و تفریط مالی و طعنی و تفصیح حالی حتی اسلمت الصنادیق بالزنادیق و الفصوص باللصوص فلقونی بکثیر من الحجج و النصوص الی ان عیبت و حبیت و رضیت بغیر ما رضیت فشروها بثمن بخس و صرفته فی زمن نحس و صرت کما قال الشاعر
لم یبق عندی ما یباع بدرهم ...
... و لیس فی رجلیه الا خیطان
کانما یفزع منه الشیطان فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال
این یوسف یک چشم که آمد بسپاهان ...
... ثم لما قبض والدی السعید خلف عیالا کثیرا من آله و عترته والنابتین من منبته قلت ان کان صبیانه صغارا فی السن فخد ماته کبار فی السنین و هولاء اهل بیته و وراثه من ذکوره و اناثه لاینازع فی سلطانهم احد ولایطمع فی حقهم طامع فکنت مغترا بحسن الخدمه مطمینا بحقوق القدمه حتی امرت من حضره ولایه العهد الی سده خلافه العصر لاعرض نبذا من مصالح الثغ و اصلح بعضا من مفاسد الامر فما غبت عن اخوان تبریز ونوابی فی الدیوان العزیز الا کما غاب موسی عن قومه فضل القوم من بعده و بعد سابور عن ملکه فهلک الملک من بعده
به عون الله و منه مقدمه و تصحیح و حواشی و فهرست کتاب منشآت میرزا ابوالقاسم قایم مقام فراهانی رحمه الله علیه بنا بر سفارش آقای ابوالقاسم میرباقری مدیر انتشارات شرق باهتمام این بنده سید بدرالدین یغمایی بتاریخ روز پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شمسی برابر پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و چهارصد و هفت قمری مصادف با روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام بانجام رسید
به قول شیخ اجل سعدی شیراز ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
... به دور چشم او مردم شکاری شیوه آهو را
مگو کافر ندارد راه در جنت بیا بنگر
بر آن روی بهشتی زلف کافر خال هندو را ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
... عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
... هامون چه پویم از پی محمل که می رسد
از راه دل به گوش صدای جرس مرا
ننگ آیدم ز ظل هما گرچه چرخ دون ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
شد مشتبه ز کعبه به میخانه راه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سر و قرابه در آغوش و نام زهد
وا خجلتا که شحنه بر آید ز راه ما
ماییم آن صلاح پرستان که می فروش ...
... یا رب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم ز گوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشمم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما ...
... در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یا رب کسی مباد به روز سیاه ما ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
... بر نطع هوس خلقی افراخته گردن ها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسن ها ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
گم کنم در راه حی از گریه گفتم پی در آب
چشم تا برهم زدم یکباره گم شد حی در آب ...
... آنچه من دیدم ز آه و اشک خود یغما ندید
نوح و ابراهیم هرگز نی در آتش نی در آب
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
... بگذار قدم به دیده من
انگار تو آنکه خاک راه است
صد جور اگر کنی به یغما ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
... رقم فیض ازل بر لب پیمانه نوشت
زاهدا راهل بهشت تو بدین خلق و سرشت
همچو دانم که خدای خلق نکرده است بهشت ...
... بد کسی نیست ولی دخل ندارد به کشیش
خوب جایی است ولی راه ندارد به کنشت
حیرت از خازن فردوس کنم کز چه نکشت ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
... نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
... جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
... نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم
کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است
می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
شب ها به کشف سر دهانت به تاب و پیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ ...
... پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
... این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
... جز ز خط جام و لوح جبهه ساقی
راه نبردم به گنج نامه مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
رابطه دل به غمزه راه ندارد
کشور ما تاب این سپاه ندارد ...
... گر نه کم است از سگان کوی تو یغما
از چه در آن آستانه راه ندارد
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
گرچه دانم ره عشق تو به سر می نرود
می روم زان که دلم راه دگر می نرود
دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید ...
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
... ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند ...