گنجور

 
یغمای جندقی

گرچه دانم ره عشق تو به سر می‌نرود

می‌روم زان که دلم راه دگر می‌نرود

دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید

کِش به غفلت به زبان نام سحر می‌نرود

گفته‌ام از لب شیرین تو روزی سخنی

همچنان از دهنم طعم شکر می‌نرود

دجله در عهد سرشکم ورق نام بشُست

بحر چون موج زند نام شمر می‌نرود

گاه‌گاهی خودی ای ناله به گوشش برسان

گرچه هرگز به تو امّید اثر می‌نرود

دیده پُرآبم از آن است که یک چشم زدن

آفتاب رخش از پیش نظر می‌نرود

چشم میگون ترا فتنه نخسبد هرگز

مستی از خانه خمار به در می‌نرود

چه فسون کرد زلیخا که مه کنعانی

در ضمیرش به غلط یاد پدر می‌نرود

یاری از سویِ کَسان خواهم و گوید یعقوب،

این گمانی است که در حق پسر می‌نرود

زاهد ار پایه یغمات نه از جای مرو

به مقامی که مسیحا شده خر می‌نرود