گنجور

 
یغمای جندقی

بازم اندیشه مژگان سیاه دگر است

ملک دل عرصه جولان سپاه دگر است

نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل

مرغ پر ریخته را دام پناه دگر است

مهر سنجم همه در کفه استغنایش

گرچه صد کوه و کمر همسر کاه دگر است

ننگم از بی کلهی نیست که در کشور عشق

نیک چون بنگری آن نیز کلاه دگر است

نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم

کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است

می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی

دل ما رنجه که آن نیز گناه دگر است

زخم خونین مرا آنچه ز مرهم طلبند

ظاهر این است که از تیر نگاه دگر است

ای مه از روزن من دور که بی ماه رخی

شب نورانی من روز سیاه دگر است

من چگویم دل یغما ز محبت چون شد

اشک گلگون و رخ زرد گواه دگر است