گنجور

 
یغمای جندقی

رابطه دل به غمزه راه ندارد

کشور ما تاب این سپاه ندارد

دل به نگاهش مده که ترک سپاهی

ملک بگیرد ولی نگاه ندارد

زین تن کاهیده در رمد دل سنگش

کوه نگر کاحتمال کاه ندارد

چیست جدا ز آفتاب روی تو روزم

شب ولی آن تیره شب که ماه ندارد

خون ملک گر به زیر عرش بریزی

چون تو صنم قاتلی گواه ندارد

وهم بماند در اشتباه دهانت

عقل در این نکته اشتباه ندارد

گه به گه احوال دل بپرس ز زلفت

پرسش زندانیان گناه ندارد

بر در فقر و فنا به فرگدائی

سلطنتی یافتم که شاه ندارد

گوشه دیوار بیخودی مده از دست

گیتی از این امن تر پناه ندارد

هر که سرت بر نهد به پای ممالیک

خسرو ملک است اگر کلاه ندارد

صبر توقع مکن ز دل که نخواهند

باج ز بیچاره ای که آه ندارد

گر نه کم است از سگان کوی تو یغما

از چه در آن آستانه راه ندارد