گنجور

 
یغمای جندقی

تا ابر خطت محیط ماه است

روز من و عالمی سیاه است

گفتم به مهت شبیه دانند

گفتا مشنو که اشتباه است

ره بر زنخش فتادت ای دل

کورانه قدم منه که چاه است

با بار غم تو و دل من

دیگر چه مقام کوه و کاه است

ای دل مزنش به خیل مژگان

یک تن نه حریف یک سپاه است

گفتم صنما به زلف هندو

دل بردی و عالمی گواه است

گفتا دل خویشتن نگه دار

دزد نگرفته پادشاه است

این داد به آتش آن به آبم

اینم ثمر سرشک و آه است

ای ابر عطا تن ضعیفم

در دشت تو کمترین گیاه است

بگذار قدم به دیده من

انگار تو آنکه خاک راه است

صد جور اگر کنی به یغما

جور دگر تو عذرخواه است