گنجور

 
یغمای جندقی

معلم سرکند هر لحظه کلک آن طفل بدخو را

به خون غلتد که مشق سر بریدن می‌دهد او را

نزیبد صنعت مشاطه آن رخسار نیکو را

به سعی بوستان‌پیرا چه حاجت باغ مینو را‌؟

نشان ناوکش غیر است و من پنهان ردیف او را

کمی قوت فزون‌تر بود کاش آن شست و بازو را

عجب نبود شکار مردم آهو این عجب کآمد

به دور چشم او مردم شکاری شیوه آهو را

مگو کافر ندارد راه در جنت بیا بنگر

بر آن روی بهشتی زلف کافر خال هندو را

ید بیضا نماید در فسون چشم تو می‌زیبد

اگر گویم خدا اعجاز موسی داد جادو را

به گرد دل حصاری از ورع کردم ندانستم

که آنجا نیز دست افتد کمندانداز گیسو را

دل یغما رهد از چنبر زلفش نپندارم

خلاص از چنگل شاهین میسر نیست تیهو را