گنجور

 
۱۶۰۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶

 

... شهریار عالم عادل که در دنیا و دین

چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار

چون نگار مهر دینار و درم شد نام او

گشت مهر مهر او بر جان جباران نگار

ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی ...

... دیده نم گیرد سران راپیش تو هنگام رزم

پشت خم گردد یلان را پیش تو هنگام بار

تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت ...

... کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد

تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار

زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق ...

امیر معزی
 
۱۶۰۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷

 

... در خد توست روشنی ماه آسمان

در قد توست راستی سرو جویبار

ماهی و آسمان تو ایوان خسروست

سروی و جویبار تو میدان شهریار

والا جلال دولت و دنیا معز دین ...

... در مجلس تو رحمت خلدست روز بزم

بر درگه تو زحمت حشرست روز بار

از قدرتی که تیغ تو را داد آسمان ...

امیر معزی
 
۱۶۰۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۸

 

... بر ابر شده آتش سوزنده درفشان

بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار

با چرخ برابر شده آتش زبلندی ...

... بازی نبود تعبیه اختر سیار

ای بار خدایی که همه بار خدایان

دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار ...

... عدل تو چنان است که گر مرد مسافر

بارگهر و زر به بیابان کند انبار

کس را نبود زهره که اندر شب تاریک

آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار

در صحت شخص تو صلاح است جهان را ...

... در عافیت توست صلاح همه عالم

شکرست بدین عافیت از خالق جبار

رخسار تو افروخته باید ز می لعل ...

امیر معزی
 
۱۶۰۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹

 

... ارسلان سلطانت جدست و ملک سلطان پدر

هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار

تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست ...

... از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه

گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار

خفته بودند این گروه از غفلت و مست بطر ...

... آن که شد هشیار گفت ا لمستغاث المستغاث

وان که شد بیدار گفت الاعتبار ا لاعتبار

مالش این قوم را گویی خدای دادگر ...

... حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر

هرکجا از سم اسبان تو برخیزد غبار

با دخان آتش دوزخ بیامیزد بهم ...

... تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای

مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار

تا توانا گردد امروز آن که عاجز بود دی ...

... باغ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر

شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار

رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب ...

امیر معزی
 
۱۶۰۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۰

 

آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار

گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار ...

... شمشیر او مبشر فتح است روز رزم

توقیع او مفسر عدل است روز بار

در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است ...

... سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته

او را سرای پرده چمن تخت جویبار

از جانب پدر نسبش خالی از عیوب ...

... چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش

فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار

امروز هست ملک جهان چون یکی صدف ...

... با زینهار او نتوان خورد زینهار

چون از تبار خویش ملکشاه دور شد

گشتند ملک جوی گروهی هم از تبار

ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد ...

... روی زمین به رنگ فلک گشته از سلیح

روی فلک به رنگ زمین گشته از غبار

چون چشمهای مور شده حلقه های درع ...

امیر معزی
 
۱۶۰۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار

از علم و عقل و فضل بر او برگ و شاخ و بار

از قندهار سایه او تا به قیروان ...

... آثار تازگی و نشان خجستگی

بر صورت مبارک او گشته آشکار

گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه روی ...

... پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال

روی فلک ز جنبش او هست پر غبار

بادی است کوه پیکر وکوهی است باد پای

برقی است ابر گردش و ابری است برق بار

هامون همی گذارد و گردون از او خجل ...

... دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم

سر بر بساط اوست شهان را به روز بار

گردون بلند کرده او را نکرد پست ...

... آنان که زنده اند ندانم همی چرا

از حال آن گروه نگیرند اعتبار

در مغزشان خمار شراب ضلالت است ...

... بازارگان به ساحل دریای بی کنار

تا خاک را غبار بود باد را نسیم

تا اب را سرشک بود نار را شرار ...

... امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی

وامسال بر تو بهتر و فرخنده تر ز بار

امیر معزی
 
۱۶۰۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۲

 

... گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو

کان یکی بر آسمان است این دگر بر جویبار

روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت

قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار

من ز دل گیرم قیاس ا حال زارا خویشتن

او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار

او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل ...

... شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک

ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار

امیر معزی
 
۱۶۰۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۳

 

هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار

نیست کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار

سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت ...

... هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را

کافرید از آفرینش ایزد جبار بار

گرد گردون همت میمون او هنجار زد ...

... کلک او در دست او مرغی است زرین ای عجب

هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار

نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد ...

امیر معزی
 
۱۶۰۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

... بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر

لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار

در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر ...

... آتش از دلشان د رفشان چون سنان اندر نبرد

بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار

بنگر این گوهر که از پولاد و سنگ آید برون ...

... موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد

ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار

بنگر این حراقه جان پرور صورت پذیر

با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار

تازه گرداند زمین را چون فرو بارد سرشک

تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار ...

... گرکواکب کرد صانع پس کرا خوانی زهفت

ور طبایع کرد باری پس کدام است از چهار

از چهار و هفت دل بگسل که معبودت یکی است ...

... همچو کز فرزند ما هستی تو آنجا شادخوار

صاحبی کاندر تبارش بود شمعی دلفروز

کز همه عالم به علم و عقل او کرد افتخار

نیستش جای ملامت گر همی گرید چو شمع

زانکه ناگه در تبارش کشته شد شمع تبار

تا به مردی در سواری کرد در میدان فضل ...

... ور نهال مهتری پژمرده شد در باغ ملک

سبز و خرم باد سرو سروری در جویبار

مدت گشتاسب از گیتی مبادا منقطع ...

امیر معزی
 
۱۶۱۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۵

 

تا طیلسان سبز برافکند جویبار

دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار ...

... اندر دهان لاله سزد در شاهوار

چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد

در هر چمن که هست درختی شکوفه دار

نشگفت اگر ز غلغل بلبل قیامت است

باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار

خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش ...

... ای خامه تو شاخی کش ساحری است بر

وی نامه تو باغی کش نیکویی است بار

زان خامه سحر بابلیان هست مسترق ...

امیر معزی
 
۱۶۱۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

... در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه

پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار

دانه نارست سرخ و روی آبی هست زرد ...

... سایه یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست

زانکه هست او سایه یزدان و خورشید تبار

کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش ...

... پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان

فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار

هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی ...

... آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار

آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است

وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار

آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید ...

امیر معزی
 
۱۶۱۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷

 

... خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار

شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر

کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار

گرچه آن آفت که پیش آمد مرا لایق نبود

خواست یزدان تا به من گیرند خلقی اعتبار

مردمان گویند از دنیا نهان است آخرت ...

... رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من

چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار

صاحب عادل قوام الملک صدرالدین که هست ...

... بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت

کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار

از دل افروزی چو خلدست و زانبوهی چو حشر

مجلس او روز بزم و درگه او روز بار

هر که بیند روز ایوان در کف رادش قلم

بیند اندر بحر گوهربا ر ابر مشک بار

چشمه خورشید دارد مستعار از رای او ...

... آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار

گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او

هرکجا در مشرق و مغرب بلاد است و دیار ...

... ای ز بوی بزم تو جنات جنت را نسیم

ای ز گرد رزم تو دشت قیامت را غبار

آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی ...

... بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب

بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار

مر تو را با کامکاری بردباری حاصل است

شادباش و دیر زی ای کامکار بردبار

ای خداوندی که رحم تو به پیش زخم تیر ...

امیر معزی
 
۱۶۱۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸

 

... ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت

به زلف مشک فشان و به جعد غالیه بار

بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش ...

... به سان مرغی زرین که بر صحیفه سیم

کجا کند حرکت قار بارد از منقار

چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر

چوکم کنی سرش از تن جواهر آرد بار

به قدر هست بلند و به فعل هست درست ...

... میان جان و تنش روز و شب بود پیکار

بزرگ بار خدایا همیشه همت توست

برآورنده فخر و فرو برنده عار ...

... عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار

چو پشت وگردن من زیر بار منت توست

روا مدار که بروی ز قرض دارم بار

قریب ششصد دینار قرض بود مرا ...

امیر معزی
 
۱۶۱۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹

 

... اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز

به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار

صفات دیده بیمار و زلف رنجورش ...

... از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش

به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار

ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ ...

... محمد آیت دین محمد مختار

غبار فتنه و بیداد بود در عالم

به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار

اگر زمین همه از جود او خورد باران

دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار ...

... بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار

ز بس نحوست و ادبار خود ندانستند

که با سعادت و اقبال تو بود پیکار ...

... وگر د رخت عداوت همی بپروردند

از آن درخت بجز مدبری نیامد بار

وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند ...

امیر معزی
 
۱۶۱۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰

 

... سرو سعادتی و معالیت هست برگ

شاخ کفایتی و معانیت هست بار

محتاج را مبشر جودی به روز بزم

مظلوم را مبشر عدلی به روز بار

پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند ...

... صدری که از جواهر اقبال دولتش

عقدست تا قیامت در گردن تبار

در همتش همی نرسد گردش فلک ...

... دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را

چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار

فرزانه را فتوت او هست حق شناس ...

امیر معزی
 
۱۶۱۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳

 

زان دو رشته در مکنون زان دو لعل آبدار

چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار

جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم

در مکنون دارد اندر زیر لعل آبدار ...

... بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار

عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست

در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار ...

... عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار

توتیای چشم دولت شد غبار اسب او

اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار

هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی ...

... گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار

چون بباید دید باشد بی بصر باریک بین

چون ببایدگفت پاسخ بی سخن باسخ گزار ...

... تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش

کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار

از جوانمردی تویی در ملک بخشی تازه روی

وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار

آن که در جان شاخ مهرت کشت روز آشتی ...

... شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر

تخم کینت در دل این زعفران آورد بار

چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سگال ...

... زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک

زحمت زوار باشد در سرایت روز بار

گرچه کعبه با منا و با صفا مشتاق توست ...

... به زصد عمره است و در عمره است خیرکردگار

این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب

برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار ...

امیر معزی
 
۱۶۱۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۵

 

... با صحبت او نیک تر امسال من از پار

از بردن خواری دل من بارکشیدست

زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار

تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می ...

... از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست

آهسته نمایند بر او همچو سبکبار

چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند ...

... یک دشمن او را به جهان زنده نبینم

رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار

در جنت فردوس مقر یابد فردا

آن را که بر خویشتن امروز دهد بار

هر گه که کند همت او قصد مساحت ...

... آن بنده که در باغ قبول تو درختی است

مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار

در خدمت تو بر شعرا یافته میری ...

... اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وقف

چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار

تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور ...

... تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار

با فرخی و روزبهه باد مبارک

نوروز تو و عید تو در آذر و آذار ...

امیر معزی
 
۱۶۱۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۷

 

... پرورده تو را خازن فردوس به بر بر

عناب شکر بار تو هرگه که بخندد

شاید که بخندند به عناب و شکر بر ...

... آن گوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش

باران شبانه است توگویی به خضر بر

با دولت عالیش مدارست جهان را ...

... هرگه که شود سرخ به خون دل اعدا

گویی که شد آمیخته باران به شرر بر

آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت ...

... کردی مگر از جود موکل به مطر بر

ای بار خدایی که در اوصاف معالیت

تاوان نبود نظم معانی به فکر بر ...

امیر معزی
 
۱۶۱۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۸

 

... سجده کند پیش تخت آن ثمر اندر

بار خدایا چو من مدیح تو خوانم

پیش جهان دیدگان نامور اندر ...

امیر معزی
 
۱۶۲۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۶

 

... مأوی گه باز جای عصفور

زان شاخ شرف چنین سزد بار

بر جای پدر چنین سزد پور ...

... آشفته شوند خیل زنبور

اعدای تو زیر بار اد بار

هستند به مزد دیو مزدور ...

... در هند هزیمتی شود فور

گردون که به زیر حکم باری

بودست و بود همیشه مجبور ...

امیر معزی
 
 
۱
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۶۵۵