خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴
... از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که می بیایم ...
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱
... از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
موج ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی ...
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲
... می افتم و می خیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی گاهی گهرم بخشی ...
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹
... پی یک بوسه گرد پایه حوض
بسی گشتم تو دل دریا نکردی
شنیدی حال خاقانی که چون است ...
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹
... گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در پند و اندرز و مدح پیامبر بزرگوار
... چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا
خوشی طلب کنی از دهر ساده دل مردا ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در پند و اندرز و معراج حضرت ختمی مرتبت
... همت ز آستانه فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسه دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در شکایت از حبس و بند و مدح عظیم الروم عز الدوله قیصر
... صلیب روزن این بام خضرا
شده است از آه دریا جوشش من
تیمم گاه عیسی قعر دریا
به من نامشفقند آباء علوی ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - این قصیدهٔ را ارتجالا در مدح شروان شاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بنای بند باقلانی سروده است
... پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا
وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیدهای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
... به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمه خضرم چو خواند آن دریا
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در ستایش ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه
... رغم دل رایگان خوران را
دریاکش از آن چمانه زر
کو ماند کشتی گران را ...
... گر قطره رسد به بد دلان می
یک دریا ده دلاوران را
دردی و سفال مفلسان راست ...
... افکنده کمند خیزران را
دریا ز کفش غریق گوهر
او گوهر تاج گوهران را
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر
... آه من چرخ سوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهره کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - در مدح دستور اعظم مختار الدین
... اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است
بس بس گلاب جود که دریا فشانده ای
غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان شروان شاه و ملکه
... کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در بیاعتنایی به دنیا
... سرطان مستقری خواهم داشت
گرچه دریاست عراق از سفرش
نه امید گهری خواهم داشت
تشنه لب بر لب دریا چو صدف
سرو تن پی سپری خواهم داشت ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
... ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز
... عقل از برات عزلت صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفه مرغان نهاده اند ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک
... بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد ...
... وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد ...
... دوش چنین دیده ام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع
... کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته اند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیخته اند ...
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه
... تن و جان را که بهم بی خبر آمیخته اند
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه
طبع با می چو صدف با گهر آمیخته اند ...