گنجور

 
خاقانی

نه به دولت نظری خواهم داشت

نه ز سلوت اثری خواهم داشت

نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر

پس پیشین خبری خواهم داشت

میوه دارم که به دی مه شکفد

که نه برگی نه بری خواهم داشت

کرم شب تابم در تابش روز

که نه زوری نه فری خواهم داشت

وه که سد ره من جان و دل است

که به سدره مقری خواهم داشت

نه نه کارم ز فلک نیک بد است

من هراس از بتری خواهم داشت

شیشه‌ای بینم پر دیو و پری

من پی هر بشری خواهم داشت

از بر عالم گوساله پرست

رخت بر گاو ثری خواهم داشت

تیر باران بلا پیش و پس است

از فراغت سپری خواهم داشت

همه روز و شب عمرم خواب است

خواب شب مختصری خواهم داشت

روز اعمی است شب انده من

که نه چشم سحری خواهم داشت

بخت گویند که در خواب خر است

مه نه دنبال خری خواهم داشت

گرچه چون آب همه تن زرهم

نه امید ظفری خواهم داشت

چون زره گرچه همه تن چشمم

نه به دیدن بصری خواهم داشت

به زمستان چو تموز از تف آه

تاب خانهٔ جگری خواهم داشت

خانه جان دارم و خوانچه سرخوان

که نه طبخی نه خوری خواهم داشت

چارپایی دو سه و یک دو غلام

چارپا هم بکری خواهم داشت

نه جنیبت نه ستام و نه سلاح

نز وشاقان نفری خواهم داشت

کاه برگی تن و جو سنگی صبر

کاه و جو این قدری خواهم داشت

از فلک خیمه و از خاک بساط

وز سرشک آب خوری خواهم داشت

چون ز تبریز رسم سوی هرات

هم به ری رهگذری خواهم داشت

عقرب از طالع تبریز و ری است

نه ز عقرب ضرری خواهم داشت

من چو برجیس ز حوت آمده‌ام

سرطان مستقری خواهم داشت

گرچه دریاست عراق از سفرش

نه امید گهری خواهم داشت

تشنه لب بر لب دریا چو صدف

سرو تن پی سپری خواهم داشت

صدفش چشم ندارم لیکن

از نهنگش حذری خواهم داشت

عزلتی دارم و امن اینت نعیم

زین دو نعمت بطری خواهم داشت

هیچ درها سوی درها نبرم

که نه زین به درری خواهم داشت

گرچه آتش سرم و باد کلاه

نه پی تاجوری خواهم داشت

نه در هیچ سری خواهم کوفت

نه سر هیچ دری خواهم داشت