گنجور

 
خاقانی

دل روی مراد از آن ندیده است

کز اهل دلی نشان ندیده است

دل هر دو جهان سه باره پیمود

یک اهل در این میان ندیده است

در شیب و فراز این دو منزل

یک پیک وفا روان ندیده است

چرخ آمده کعبتین بی‌نقش

کس نقش وفا از آن ندیده است

جنسی که من از جهان ندیدم

پیش از من هم جهان ندیده است

از منقطعان راه امید

یک تن رصد امان ندیده است

روز آمد و روز شد جهان را

کس یک پی کاروان ندیده است

تا پشت وفا زمانه بشکست

کس راستی از زمان ندیده است

از پشت شکستهٔ وفا به

بازوی فلک کمان ندیده است

خاقانی سود و مایهٔ عمر

الا ز زبان زیان ندیده است

آویختگی سر ترازو

الا ز سر زبان ندیده است

عالم ز همه ملوک عالم

جنس ملک اخستان ندیده است

خاقان کبیر، کز جلالت

آن دید که خضر خان ندیده است

شروان شه آفتاب دولت

کورا دوم آسمان ندیده است

جمشید کیان که دین جز او را

روئین‌تن هفت خوان ندیده است

گو در ملک اخستان نگر آنک

کیخسرو باستان ندیده است

گو رایت بوالمظفری بین

آنک اختر کاویان ندیده است

گویند که مرز تور و ایران

چون رستم پهلوان ندیده است

آن کیست که در صف غلامانش

صد رستم سیستان ندیده است

بر نیزهٔ او سماک رامح

کمتر ز زحل سنان ندیده است

جز بانو و شاه کوه و دریا

کس در یک دودمان ندیده است

دو ابر و دو آفتاب و دو بحر

کس جز کف هر دوان ندیده است

دو روح و دو نور کس جز ایشان

بر یک سر خوان و خان ندیده است

گیتی افق سپهر عصمت

جز حضرت بانوان ندیده است

جمشید ملک نظیر بلقیس

جز بانوی کامران ندیده است

قیدافهٔ مملکت که دهرش

جز رابعهٔ کیان ندیده است

او رابعهٔ بنات نعش است

خود رابعه کس چنان ندیده است

جز نه زن سیدش به ده نوع

کس مثل به صد قران ندیده است

رح القدس آن صفا کز او دید

از مریم پاک جان ندیده است

بر پردهٔ مریم دوم چرخ

جز قیصر پاسبان ندیده است

از قصر جلالتش به صد دور

خورشید یک آستان ندیده است

یک خوان شرف نساخت کایام

سیمرغش مورخوان ندیده است

برخوان کفش طفیل امید

جز رضوان میزبان ندیده است

در مجلس و خوانش چاشنی گیر

جز جنت نقلدان ندیده است

هر سو که همای بخت پرید

الا درش آشیان ندیده است

تا نخل گرفت بوی عدلش

کس در رطب استخوان ندیده است

بیند قلمش به گاه توقیع

هرک آتش در فشان ندیده است

تا نامد مهد دولت او

کس شروان خیروان ندیده است

ملاح خرد به کشتی وهم

در بحر دلش کران ندیده است

در جنب سخاش بحر و کان را

کس قوت امتحان ندیده است

زین پس کفش آفتاب بخشد

کاندر خور بخش کان ندیده است

کس بی‌کف راد صفوة الدین

در جسم کرم روان ندیده است

در پرده نهان چو راز غیب است

غیب از دل خود نهان ندیده است

چون کعبه مجاور حجاب است

آن کعبه که کس عیان ندیده است

ذات ملکه است جنت عدن

کس جنت بی‌گمان ندیده است

شاه ادریس است و خود جز ادریس

از مردان کس جنان ندیده است

بر نه فلک او ستارهٔ قطب

کس قطب سبک عنان ندیده است

با قطب جز این دو قرة العین

کس مرقد فرقدان ندیده است

بر روس و حبش که روز و شب راست

جز داغ ادب نشان ندیده است

این روس و حبش دو خادمش دان

کاین خادم روی آن ندیده است

ای بانوی خاندان جمشید

جم زین به خاندان ندیده است

ای ساره صفات و آسیه زهد

کس چون تو زبیده سان ندیده است

هر کس که ثنات بر زبان راند

جز کوثر در دهان ندیده است

بر آتش هر که مدح راند

جز طوبی و ضیمران ندیده است

خاک در تو هر آنکه بوسید

جز گوهر رایگان ندیده است

چون تو ملکه نبود و چون من

کس شاعر مدح خوان ندیده است

من دانم داستان مدحت

کس زین به داستان ندیده است

آن دید ضمیرم از ثنایت

کز نیسان بوستان ندیده است

و آن بیند بزمت از زبانم

کز بلبل گلستان ندیده است

ذکر تو به باغ خاطر من

شاخی است که مهرگان ندیده است

این مدحت تازه بر در تو

مشکی است که پرنیان ندیده است

بنده ز دکان شعر برخاست

چون بازاری در آن ندیده است

حلاج، دکان گذاشت ایراک

جز آتش در دکان ندیده است

بانوی جهان نپرسدش حال

کو حال دل نوان ندیده است

از هیچ کسی به هیچ دردی

تسکین شفارسان ندیده است

از هر که علاج خواست الا

درد دل ناتوان ندیده است

قرب دو سه سال هست کز شاه

یک حرمت و نیم نان ندیده است

اقطاع و برات رفت و از کس

یک پرسش غم نشان ندیده است

شاه است گران سر ار چه رنجی

زین بندهٔ جان گران ندیده است

گفته است به ترک خدمت اکنون

کانعام خدایگان ندیده است

دستوری خواهد از خداوند

کز درگه شه مکان ندیده است

زنهاری توست و از تو بهتر

یک داور مهربان ندیده است

خواهد ز تو استعانت ایرا

بهتر ز تو مستعان ندیده است

دادش بده و فغانش بشنو

کاندوخته جز فغان ندیده است

این شعر وداعی از زبانم

سحر است و کس این بیان ندیده است

مرغ دو زبان چو کلک من کس

بر گلبن ده بنان ندیده است

بر نطق سوارم و عطارد

این مرکب، زیر ران ندیده است

باغی است بقای بانوی عصر

کز باد فنا، خزان ندیده است

بر لوح فرشته نامش ایام

جز بانوی انس و جان ندیده است

صد عید چنین ضمان کند عمر

دولت به ازین ضمان ندیده است