گنجور

 
خاقانی

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا

که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد

چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا

خروس کنگرهٔ عقل پر بکوفت چو دید

که در شب امل من سپیده شد پیدا

چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور

چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا

مسیح وار پی راستی گرفت آن دل

که باژ گونه روی بود چون خط ترسا

ز مرغزار سلامت دل مراست خبر

که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا

مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است

کز این سواد بترس از حوادث سودا

به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر

که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد

زبون چارزبانی مکن دو حور لقا

که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن

که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدرها

مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد

به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا

از این سراچهٔ آوا و رنگ دل بگسل

به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی

نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

ز بام کعبه ندُزدند مکّیان دیبا

به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک

کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا

ببین که کوکبهٔ عمر خضر وار گذشت

تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا

پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

از آن سوی عرفات است چشم بر فردا

به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان

به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا

برفت روز و تو چون طفل خرمی آری

نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود

به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا

دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون

پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها

دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب

شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما

تو غرق چشمهٔ سیماب و قیر و پنداری

که گرد چشمهٔ حیوان و کوثری به چرا

جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید

سپید ناخنه دار و سیاه نابینا

ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت

چهار میخ کند زیر خیمهٔ خضرا

به صور نیم شبی درفکن رواق فلک

به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا

جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب

به هفت مهرهٔ زرین و حقهٔ مینا

تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک

چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون

اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا

ز خشک سال حوادث امید امن مدار

که در تموز ندارد دلیل برف هوا

چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت

چه روز باشه و صید است و دشت پر نکبا

مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش

ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا

مساز عیش که نامردم است طبع جهان

مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا

ز روزگار وفا هم به روزگار آید

که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا

چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم

کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا

خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا

که از زکات ستانان زکات خواست عطا

سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز

که بی زبانی دفع زبانیه است آنجا

چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی

که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا

در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان

چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا

خرد خطیب دل است و دماغ منبر او

زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا

درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب

برای نام بود در برش نه بهر وغا

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای

که در ولایت قالوابلی رسی از لا

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی

که رخت نفکنی الا به منزل الا

مگر معاملهٔ لا اله الا الله

درم خرید رسول اللهت کند به بها

زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر

که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا

ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک

عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا

سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش

سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا

فلک به دایگی دین او در این مرکز

زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا

دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواح

دلش خلیفهٔ کتاب علم الاسما

به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد

به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال

هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا

زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر

میان چشمهٔ خضر است ماهیی گویا

دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات

به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی

نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است

که آب و گل را آبستنی دهد ز نما

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

نداشت از غم امت به این و آن پروا

از این حریف گلو بر حذر گزید حذر

وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند

نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا

الهی از دل خاقانی آگهی که در او

خزینه خانهٔ عشق است در به مهر رضا

از آن شراب که نامش مفرح کرم است

به رحمت این جگر گرم را بساز دوا

ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان

مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها

قنوت من به نماز و نیاز در این است

که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا

مرا به منزل الا الذین فرود آور

فرو گشای ز من طمطراق الشعرا

یقین من تو شناسی ز شک مختصران

که علم توست شناسای ربنا ارنا

مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان

که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی

که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا

اگر خسیسی بر من گران سر است رواست

که او زمین کثیف است و من سمای سنا

گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید

نشسته باد زمین و ستاده باد سما

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا

سخن به است که ماند ز مادر فکرت

که یادگار هم اسما نکوتر از اسما