گنجور

 
۱۰۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۶ - حمزه بن عبداللّه

 

ابوالقسم العلوی الحسینیسافر فی البادیة علی التوکل سنین یقال لم یضع علی الارض ست سنین فی الحضر والسفر و کسان لا یحمل معه فی اسفاره رکوة و لایفتر فی الذکر

شریف محمد بن علی بن زید گفت پسر بوالمعالی زید عمری نسابه فرا شیخ الاسلام که پدر مرا پنج سال مدام هر روز ببوزید می فرستادید پیر بود از صوفیان مرو شریف گفت که از وی یک فایده دارم کی روزی مرا گفت تا از این علوی خویش بکل بیرون نیایی ازین کار یعنی تصوف ذره نیابی یعنی از تجبرو ترفع نسبت

شیخ الاسلام گفت که چنانست علی بر عرش او که باو بگوید و باو نبازد صوفی اوست ورنه از نسبت چیزی نیاید إن أکرمکم عند الله أتقاکم پس گفت ویرا که هزار و دویست امام شناسم ازین طایفه صوفیان یک و نیم علوی شناسم یکی ابرهیم سعد است صاحب کرامت و سخن ددیگر حمزه علوی است شاگرد بوالخیر تیناتی٭ او را یک سخنست وی گوید که در بادیه آن نگاه باید داشت کی در حضر می داری یعنی صوفی را که صوفی در سفر در حضر است شیخ الاسلام گفت کی

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۴۴ - و من طبقة الثانیه ایضا ابوالحسن النوری

 

... وقتی از جنید چیزی پرسیدند از صبر و توکل جنید آهنگ کرد که جواب گوید نوری گفت مگو بانگ بروی زد گفت نه تو وقت محنت صوفیان بیک سوی شدی و دست در داشمندی زدی مگوی

سی سال یک سفر کرده بود پیش از جنید برفته سنه خمس و تسعین و مایتین و جنید در سنه سبع چون نوری برفت جنید گفت ذهب نصف هذا العلم بموت النوری نوری و جنید را ببغداد طاوس العباد می گفتند

و قال ابواحمد المغازلی٭ مارایت احد قط اعبد من النوری قبل و لا الجنید قال و لاالجنید ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۵۹ - و من طبقه الثانیه و قیل من طبقة الثالثة ممشاد الدینوری

 

... شیخ الاسلام گفت که یکی جان می کند گوینده دید که بر وی می گریست گفت جوانمردی بود دوست از ان تو زندان می شکند تو چرا می گریی

شیخ الاسلام گفت که ممشاد گفت با یاران که علم آموزید که اهل الکلام لا یغمسو کم فی ضلالتهم یا وجد حال و وقت یا سفر و زیارت و حال بقطع بووادی یا تعلم علم محض و شرع صاف همه سخنان ممشاد ایذ

و ممشاد گفت هر که بر دوست از آن او انکار کند کمینه از آنست که هرگز او را آن ندهند که او داشت ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۷۴ - و من طبقة الثانیه ابوعبداللّه بن الجلا رحمه اللّه

 

نام وی احمد بن یحیی الجلا و گفتند که محمد بن یحیی و احمد در ستر اصل وی بغدادیست اما برمله بود ثم الوشق از اجله مشایخ شامست شاگرد بوتراب نخشبی٭ و پدر یحیی و با ذوالنون مصری٭ و با عبید بسری٭ بوده در صحبت و سفر استاد دقی٭ ایذ عالم بوده و ورع گفت اند که در دنیا سه امام بوده اند از ایمه صوفیان که ایشان را چهارم نبود جنید٭ ببغداد و بوعبدالله جلا بشام و بوعثمان حیری٭بنشاپور

شیخ الاسلام گفت کی وی نه آینه روشن کردی که بسخن وی دلها روشن می شد ویرا بآن جلی نام کردند وقتی بوالخیر تیناتی و بوعبدالله جلا را دید که در میغ می رفت در هوا ابوالخیر آواز داد که بشناختم جواب داد کی نشناختی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸۶ - و من الطبقة الثانیة ایضاً ابوبکر وراق ترمذی

 

... شیخ الاسلام گفت بوبکر وراق عارف بوده صوفی وی گفت تصفیه عبودیة اثبات مجوسیة است و انکار ربوبیة

شیخ السلام گفت کی بوبکر صغدی ازین طایفه است شاگرد بوبکر وراق وی گوید کی بوبکر وراق مرد کریم بود خدای را بمزد کار نکردی که ور تعظیم کردی شیخ الاسلام گفت که بوبکر وراق را شاگرد بوده هاشمی سغدی از سغد سمرقند با او می بود تا مرگ که بوبکر وراق گوید که بوبکر وراق گوید کی سخن افزونی دل سخت کند شیخ الاسلام گفت گه پیش ازو گفته اند که خواب فراوان و خورد فراوان و گفت فراوان دل سخت کند بوبکر وراق گفت که آن گفت فراوان در خیر و شر است هم وی گفت که سیاحت و سفر چه کنی آنجای که ارادت تو در واخ شد و سرو کار تو از آنجای برخاست آنجای در واخ دار و بآنجاء باز بنشین تا تمام شود و برین معنی بوالخیر تیناتی سخن گفته

شیخ الاسلام گفت هر که اکنون بسفر شود بترک نماز و ترک مذهب بگفته بود وی از عصمت بیرونست ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون

شیخ الاسلام گفت که حسین تزمذی گوید که با ابوبکر وراق می رفتم در راه بریک سوی ردای وی حرف خادیدم و بردیگر سوی میم پرسیدم که این چیست گفت آنرا نوشته ام تا هرگه خابینم اخلاصم یاد آید و کی میم بینم من و تم یاد آرید ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۹۶ - و من طبقة الرابعه با یعقوب نهر جوری

 

... شیخ الاسلام گفت که من یک تن دیده ام که می گفت که من ویرا دیده ام اما مرا یقین نمی شود بایعقوب نهر جوری گفت که باین کار نرسی تا بترک علم و عمل و خلق بنه گویی یعنی بدل و همت از علم و خبر برگذری نه آنک دست باز داری و عمل از بهر ثواب نکنی یعنی او را نه بآن بی و در ملا خالی بی بازو من ترک خدمت را ناتوانم و نه بخود درانم لکن نه او را نه بآنم نجیناک من التلف بالتلف

و قال ابراهیم بن فاتک٭ قال ابویعقوب الدنیا بحر والآخرة ساحل والمرکب التقوی والنأس علی سفر وانشد للنهر جوری

العلم بی وطا بالعذر عندک بی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۷

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۰۱ - ومن طبقة الثانیة و یقال من طبقة ابراهیم بن احمد

 

... وی گویددوازده راه شناسم بادیه را جز ازین راههاء معروف وی گوید در راهی رفته ام برسیم و در راهی برزر و در راهی بر ماران ویرا گفتند نماز چون می کردی گفت سجاده برپشت ایشان او گندم و نماز می کردم شیخ الاسلام گفت کی وی امامست و ویرا کتب است و کتاب اعتقاد است من آنرا دیده ام و وی صحبت دار خضر بوده

شیخ بوبکر کتانی٭ گوید که وقت خواص از سفر باز آمده بود ویرا گفتم این بار در بادیه چه شگفتی دیدی گفت خضر فرا من رسید مرا گفت ابراهیم خواهی که با تو همراهی کنم گفتم نه گفت چرا گفتم اورشکن است ترسم که دل من در تو بندد گفتند که کتانی از وی پرسید کی چرا وی جوابی نگفت

شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوالحسن خرقانی٭ مرا گفت در میان سخنان که با من می گفت که ار با خضر صحبت یا وی توبه کن و اگر از هری شب بمکه شوی از آن توبه کن ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۸

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۱۳ - عبدالعزیز

 

... واصلنی یقول لایشهد مااشهد اویشهدنی

شیخ الاسلام گفت کی نوری وقتی از سفر در از باز آمده بود سوخته و گداخته باز نمی شناختند گفتند چونی گفت

کما تری صیرنی ...

... می گویی که فرا دید نای نایم مگر که فرا دیداری

وقت در مسجد خود آمد در پس جنازه گریخت کی درخیل درآمده بود با خود گفت کی چندان سفر که من کردم سی سال سفر کردم و در جهان بگشتم کس مرا نشناخت هاتف آواز داد یا بالحسین هیچ محقق ترا ندید کی نشناخت اما ترا دریغ داشتیم که در تو بندد یا تو در کسی بندی

شیخ الاسلام گفت چنانک خواهی می باش که تلبیس ترا قوتست و

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۰۹

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۳ - و من طبقة الثانیه والثالثه ابراهیم بن داود القصار الرقی

 

کنیه ابواسحق از اجله مشایخ شامست از اقران جنید و بوعبدالله جلا٭ و جز از آنک عمر یافت بسیار و بطبقه سدیگر کشید در سنه ست و عشرین و ثلثمایه برفت از دنیا صحبت او با مشایخ شام بوده و ذوالنون دیده و ملازم بوده فقر را بر تجرید و زندگانی نیکو دران و دوستی با اهل آن

ششیخ الاسلام گفت انارالله برهانه کی وی سی سال یک سفر کرده بود تا دل خلق بر صوفیان بقبول آرم وراست کنم از بی اندامیها که کرده بودند متحرمان بی ادب وی آن همه بصلاح آورد نگر چه جوانمردی داشت و قبول باین قوم باز خواندن کی همه عمر خود فرا کرد تدارک و صلاح فساد کسان که باین قوم باز خوانند جزاه الله عن الاسلام و الطریقة خیرا ابراهیم قصار گوید قیمة کل انسان بقدر همته فان کانت همته الدنیا فلا قیمة له وان کانت همته رضا الله فلا یمکن استدراک غایة فیمته و لا الوقوف علیها

ابراهیم مرادی گوید کی مردی پرسید ابراهیم قصار را هل یبدی المحب بحبه او هل ینطق به او هل کتمانه فانشا یقول متمثلا ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۰

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۵ - و من طبقة الثالثه ایضاً ابوجعفر احمد بن حمدان بن علی ین سنان

 

... شیخ الاسلام گفت کی یقین آن بود کی اکنون نه تشنه ام و بآب حاجت نیست و صبر می توانم که کنم و علم آن بود که می خدای باید پرستید ونروا بود کی در خون خود بم آب برباید گرفت نباید که باز آب نیابم بوتراب سر او بودید او آن سر او نهان نتوان داشت بوجعفر ازان برو بوغست

شیخ الاسلام گفت که معاذ مصری کنیت او ابوجعفر است استاد شیخ ابوالحسن سیروانی کهین ایذ شیخ معاذ گوید کی از بوجعفر حداد مصری پرسیدم و از ابن البرقی ابوعبدالله٭ کی تصوف چیست ابن البرقی و بوجعفر مصری هر دو بمصر بوده اند و ابن البرقی ابوعبدالله البرقی من کبرا مشایخ مصر من المتفرسین والمتقدمین هر دو جواب دادند کی تصوف اثر اوست بزمین گاه آشکار کند و گاه پنهان شیخ الاسلام گفت کی از سال بزیی از مخلوق درین باب چنین نشنوی مه ازین آسمان و زمین و فلک و همه صنایع خویش آشکار باز نمود دز هیچیز چنان آشکار نیست کی در دیده دوست ازان خود این جستن دوستان او و سفر و زیارت ایشان از بهر اینست نه روا بود هیچ مرقع پوش را روز او شب شود تا این بنه داند بدیدار او روح در تن روح بود و پدیداری دوستی ازان او در روح تو روح بود

شیخ الاسلام گفت که بوعلی کاتب فرا بوعثمن مغربی گفت که ابن البرقی بیمار بود شربتی آب فرا او دادند نخورد گفت در مملکت حادثه افتاده تا بجای نیارم نیاشامم سیزده روز چیزی نخورد تاخبر آمد کی قرامطه در حرم افتاده اند و خلق بکشتند ورکن حجر اسود بشکستند پس بخورد ...

... شیخ الاسلام گفت این باطلست عبودیت این برنتابد بر بنده آن نهند کی برتابد بعضی و بعضی چیزی نه همه فلا یظهر علی غیبه احدا و ما کان الله لیطلعکم علی الغیب همه الله داند و بس

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی بوجعفر مجذوم غوث روزگار خود بود غوث پوشیده بود بخیر یا بشر با بشر بپوشد بوجعفر بغدادی است از اقران ابوالعباس عطا ابن خفیف حکایت کند از ابوالحسن دراج از وی شیخ الاسلام گفت کی بوالحسین دراج گوید کی مرا از همراهان در سفر تاسا بگرفت کی میان ایشان نفار بسیار بود عزم کردم کی تنهاروم برفتم چون بمسجد قادسیه رسیدم پیری دیدم آنجادر محراب مجذوم و لوچ سلام کردم مرا گفت همراهی خواهی گفتم نه من از خشم پر شدم که از دوستان گریخته ام این لوچ بلاء عظیم بروی گوید همراهی خواهی گفتم نه باز گفت گفتم نه بخدای تعالی و برفتم وی مرا گفت یا بالحین یصنع الله للضعیف حتی یتعجب القوی من گفتم همچنین ور انکار برو برفتم چون بدیگر منزل رسیدم ویرا دیدم بفراغت نشسته بجای آوردم افتادم پیوشته فرا وی مرا گفت او ضعیف را دست گیرد و آن کند ویرا کی قوی را کند ویرا شگفت ایذ درو زاریدم گفت چه شد گفتم همراهی می خواهم گفت تو گفتی نخواهم و سوگند خوردی برو من گفتم پس چنان کن که در هر منزل ترا می بینم گفت بکردم من برفتم در هر منزل که رسیدم او را می دیدم تا رسیدم بمکه در مکه آن قصه صوفیان را بگفتم شیخ بوبکر کتانی و بوالحسین مزین گفتند او شیخ بوجعفر مجذومی سی سالست که ما در آرزوی آنیم که ویرا بینیم کاشک او را بازتوانی دید برفتم چون در طواف شدم او را دیدم باز آمدم ایشانرا بگفتم که او را دیدم گفتند اگر این بار ویرا بینی او را نگاه دار و بانگ کن گفتم چنین کنم چون بمنا آمدم او را دیدم قصد کردم که دست او بگیرم از شکوه او نتوانستم او برفت من بازگشتم ایشانرا بگفتم کی چه بود باز ویرا بمسجد خیف دیدم مرا بدید گفت هنوز بانگ خواهی کرد گفتم زینهار ببوسه فراز و افتادم گفتم مرا دعایی کن گفت من دعا نکنم تو دعا بکن تا من آمین کنم پس سه چیز خواستم یکی خواستم که قوت من روز بروز کن ددیگر خواستم که درویشی بمن دوست کن و سدیگر خواستم که فردا خلق حشر کنی مرا در صف دوستان خود انگیز و بارده چنان که من حاضرایم و او می گفت آمین

شیخ الاسلام گفت وادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین در حقیقت است والحقنی بالصالحین در عین حقیقت است فادخلنی فی عبادی در صحبت نیکانست ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۴۰ - و من طبقة الرابعه ایضاً ابوالخیر التیناتی الاقطع

 

... شیخ الاسلام گفت که بواخیر تیتانی را پسری بود عیسی نام به دوستی نام عیسی مریم باز کرده بود وی را گفته بود کی چون عیسی به زمین آید وی را از من سلام گوی

شیخ الاسلام گفت که بوصالح حدثانی گوید نام وی هارون کی در خانه ی بوالخیر تیتانی شدم به زیارت مرا گفت اکنون سفر کجا می کنی گفتم بطرسوس گفت امسال به کجا نیت داری گفتم نیت مکه دارم گفت الله چیزی شما را داد حق آن ندانستید و آنرا نیکو نداشتید شما را در بادیه ها و دریاها برکند بوصالح گفت ای شیخ حج و غزا می گو یی گفت آری حج و غزا چرا سروقت گیرید و بآن باز نشینید

شیخ الاسلام گفت که مریدی پیش بوالقاسم خلال مروزی شد از وی دستوری خواست که به سفر شوم پیر گفت چرا می روی گفت آب که نرود تیره گردد پیر گفت خود دریا باش که نرود تیره نگردد حسن گوید خادم بوالخیر تیناتی که روزی شیخ نشسته بود گفت و علیکم السلام گفتم با فرشتگان می گویی گفت نه کی یکی از فرزندان آدم در هوا می گذشت وبر من سلام کرد او را جواب دادم

شیخ الاسلام گفت که پیری بود نام وی زهیر بن بکیر به رمله بوده عالم و مصنف تنک وقت بوده مردی جلیل بود او گوید که به روزگاری مر اموالی فرا چشم نیامدی و به کس نداشتمی مگر ایشان که به اصل از عرب بودی تا شبی به خواب دیدم حلقه حلقه تا بدر آسمان ازین طایفه جوق جوق مرا گفتند پسر بکیر این همه دیدی همه موالی اند از عجم در میان ایشان یک نیست از عرب ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۴ - و من طبقة الخامسة ایضاً بوعبداللّه دینوری

 

... قال ابو عبدالله الدینوری لبعض اصحابه لا تعجبک التزین من هذه اللبسة الظاهرة علیهم فما زینوا الظواهر الا ان خربوا البواطن

شیخ الاسلام گفت کی من اصحاب خود را عمارت باطن آموختم نه خورده ظاهر و آرایش جامه جز ازینست و گفت که خدای ازیشان خشنود میاد که این کار ما فرا کردند وا کردند این کار بما جشمحه وجد کردند و بی معنی یعنی خرسته و آرایش جامه و مرقع و سفر بی معنی در شهرت و میان بندو سجاده وکیف بانگار و مانند آن و معانی و صفای باطن نه تا هر که پدید آید اکنون پندار که این کار همه آنست و بس و آنکسان که خداوند معانی و باطن نیکو و زندگانی اند خود دل آن ندرند و طاقت گوارش که ورای آن بچیزی دیگر مشغول اند

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۹ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوالمظفر الترمذی رحمه اللّه

 

... شیخ الاسلام گفت که پدر من گفت کی بوالمظفر ترمذی گفتهر کی بجای تو نیکویی کرد ترا بسته خود کرد و هر که با تو جفا کرد ترا رسته خود کرد رسته به از بسته

شیخ الاسلام گفت کی در آسمان و زمین از هر که زسته بود سود کنی که با ملک بسته بی سود کنی پیر حکایت کرد ما را که پیری گفت مرا کی محمد عبدالله گازر بابتداء ارادت بایست سفر خاست برخاست به نشاپور رفت روزی در مسجد رفته بود پیری درامد بابها ویرا گفت کجا می شوی گفت به سفر گفت چیزی معلوم داری گفت نه گفت پس چگونه کنی گفت ضرورت می خواهم گفت کرا دوستر داری ازین دو تن آنک ترا چیزی دهد یا آنک ندهد گفت نه آنک مرا چیزی دهد گفت هنوز نامده او را دوست باید داشت که ترا چیزی ندهد ترازو با خود می خواند یعنی دل تو باو گراید و آنک ترا چیزی بدهد ترا باو می فرستد پس نه این را ازوی دوست تر باید داشت که ترا از خود آواره می کند باز گردم تا خود را برین راست کنم پای افزار در پای کرد و آمد بهری و پس آن بود آنچ بو همان گفت که آن پیر گفت بنشاپور که پیر معتمر قهندزی ایذر آمد گفت گرد جهان بگشتم نه رسته دیدم و نه خود رستم

شیخ الاسلام گفت کی عارف عیار ببلخ بود از باران شریف در خیبر برکند وبستد یاری الله فرا من دهید و مشاهده مصطفی و ذوالفقار ارمن کوه قاف بنه کنم برمن تاوان است ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۴

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ دوازدهم - در امر به اوصاف حمیده و منع از اوصاف ناپسندیده

 

... به سیم و زر دین مفروش از دیو عشوه مخر آنگاه بترس که ایمن باشی از فقر و درویشی فخر کن نهان خود را بهتر از آشکار خود دار ندیم جهاندیده را بگزین با ستیزه سخن مگوی کسی را به خصومت و جنگ وعده مکن از فرمانبرداری نفس حذر کن مال را فدای تن کن عقوبت باندازه گناه کن دوست را به تواضع بنده کن و دشمن را به احسان و گذشت دوست کن بر زاهد جاهل اعتماد مکن در سخن جواب اندیش باش کسی را به افراط مگوی و مستای اگر چه زیان افتد

بنده حرص مباش خفته غفلت مشو از گناه لاف مزن از درویشی مترس از داده خدابخور تا کم نشود از آن سودی که آخرش زیان باشد گرداگرد او مگرد نفس را از برای مال پایمال مکن برای اندک چیزی خود را بیقدر مکن عزت را از هیچ سزاوار بازمگذار خود را اسیر شهوت مساز در سفر خوی خود را از آن خوشتر دار که در حضر داشتی اگر صلح بر مراد برود جنگ مکن کاریکه به صلح در نیاید در او دیوانگی بباید دشمن اگر چه حقیر باشد از او ایمن مباش از دشمن خانگی بسیار بترس با ناشناخته سفر مکن بر اندک خود قانع باش امانت نگهدار تا توانگر شوی نمام و دروغگو را به خود راه مده اگر در بند خیر کسان نیی خود را بنده ایشان مساز گمان مردمانرا در حق خود خطا مکن در جایی که باشی گستاخ مباش که خدایتعالی باتست

در مهمات ضعیف رای و سست همت مباش عهد را در حالت سخط و غضب نیکونگهدار چون مال و جاه یابی از خویشان بازمدار وقت را هیچ بدل مشناس دوستی دلها را از خاموشی و کم آزاری دان ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۵

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۶

 

پیر طریقت گوید خداوندا یادت چون کنم که خود دریادی و بنده را از فراموشی فریادی خداوندا هر که در رسید غمان وی برسید نیازمند ترا ز ذاکران در دو گیتی کیست و بنده را بهتر از شادی تو چیست تو خود یاد خودی ویراچه شناسی سفر نکرده منزل چه دانی دوست ندیده و نشناخته از نشان او چه خبر داری

معبود خودی وعابد خویشتنی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۶

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۱۷

 

پیر طریقت گوید الهی من به قدر و شأن توا نادانم سزای تو را ناتوانم در بیچارگی خود سرگردانم و روز بروز در زیانم چون منی چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکی بفغانم که خود هستمان را بر هیچ دانم و چشم بروزی دارم که تو مانی و من نمانم چون من کیست اگر آنروز بینم و اگر به نبینم به جان فدای آنم

ای جوانمرد سفر آخرت دراز است زاد و توشه برداشتن باید و از مقام بازپرسی اندیشه باید پل صراط بس باریک و تند است مرکب طاعت ساختن باید و برای روز شمار ایمان داری و ترک گناه کاری باید و چون خداوند با کارهای نهان و آشکار بنده آگاهی دارد از او شرم داشتن باید

الهی تو آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی چنانی عظیم شأنی و بزرگ احسانی و عزیز سلطانی دیان و مهربانی هم نهانی هم عیانی دیده را نهانی و جانرا عیانی من سزای تو ندانم و تو دانی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۱۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... ورا ستاره غلامست و آسمان چاکر

نیوفتاد مرین شاه را جز از سفری

کس از شهان و بزرگان ببد نداشت سفر

بآب دریا بنگر که تاز موضع خویش

سفر نکرد نیامد ازو پدید گهر

وگر گمان توایدون بود که او ضجرست ...

... و گر هوای تبار و گهر بساده دلی

همی ز عزم سفر خواندت بعزم حضر

خدایگان تو با تو بخوبی آن کردست ...

ازرقی هروی
 
۱۱۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین

گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار

خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه

روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار

تا تواند کرد خدمت بایدش زین به مثال ...

ازرقی هروی
 
۱۱۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

... مستی نو کند بهر فرسنگ

سفر اکنون سزد که روی زمین

ساخت از گل نجوم هفت اورنگ ...

ازرقی هروی
 
۱۲۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

... اگر طلب نکنندش بماند اندر کان

چو در رکاب تو این یک سفر بسر بردم

زمن گسسته شود دست سختی حدثان ...

ازرقی هروی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۸۰