گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

شیخ الاسلام گفت: کی نام وی حبال بن احمد است امام حنبلی مذهب بود بترمذ مذکری کردی. شیخ وقت خویش بود و خضر در مجلس وی می‌بودی که وی سخن می‌گفتی شاگرد محمد حامد واشگردی بود، شاگرد بوبکر وراق٭ و پیر و استاد پیر شیخ الاسلام بود و او را سخن بسیارست و حکایات نیکو در معاملت و زهد و ورع و تقوی. شیخ الاسلام گفت: که بوالمظفر ترمذی و استاد وی محمد حامد و استاد وی بوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمی‌کردند بوبکر وراق گوید که بامسلمانی نشسته بی مگس از خود باز مکن که از تو برخیزد برو نشیند، پیدا می‌شود که آن وقت می‌باز نکردند کی برو نشسته. اللّه شغل ایشان ویرا کفایت کرده بود بآن نیت نیکو. شیخ الاسلام گفت: کی پدر من گفت: که امیرجهٔ سفال فروش، کژدم از دکان برداشتی وبباره بردی «و آنجا» بگذاشتی.

شیخ الاسلام گفت: کی پدر من هم هیچ جانوری نکشتی و ان مذهب ابدال بود و ایشان از ابدال بودند و اهل کرامات. مردی وقتی خوش گشت، فرشتهٔ خود را دید، ویرا گفت: چه باید کرد تا مردم شما را بیند؟ گفت: هیچ جانور نباید آزرد، این «مرد هیچ» جانور نمی‌‌‌‌آزرد فریشته می‌دید. روزی مورچهٔ ویرا بگزید، لیته در وی زد لیته بجامه باز داد، تا آن مورچه بیفتاد، پس آن هرگز فرشته ندید.

شیخ الاسلام گفت: وقتی امیرجهٔ سفال فروش بر در دکان بود یکی فراد کان وی شد، ساعتی بنشست، عجوزی فراز آمد گفت: هین ای زراق! فلانکس برفت به جنازه نمی‌آیی؟ و برفت امیرجه در پیش دکان ویرا ندید. ساعتی وی بیرون آمد آن مرد ویرا گفت: کجا بودی؟ گفت در پیش دکان. گفت: من درآمدم ترا ندیدم گفت: آن عجوز دیدی که فراز آمد گفت: فلانکس برفت به یمن یکی برفته بود، بشدم و نماز بر جنازه کردم و باز آمدم، این در راه افتاده بود برگرفتم، خواهی؟ پارهٔ جزع یمانی بود.

هم وی گوید: که وقتی به بلخ گذشتم در هواقبهٔ بسته بودند برقبه خنیاگری چیزی می‌زد، و این بیت می‌گفت:

همچون علم شیری پر کرده زیاد

گوئی عشقم و سیم نتوانم داد

من آن را یاد گرفتم. وقتی یکی فراوی گفت: که این قرابها و غلاف ارمن می‌فروشی. دانی که آن چه میکنند؟ وی گفت: تو پس آن برو، تا بکجا می‌برند و چه میکنند؟

شیخ الاسلام گفت: پسر وی دیده بود، و شریف حمزهٔ عقیلی هروی بوده به بلخ بودی مقیم برباط کروان کان خداوند کرامات بود و صحبت‌دار خضر بود. و مستجاب الدعوه و پیر شیخ الاسلام بود و یاران داشت جماعت همه سادات بودند و خداوندان کرامات: چون پیر پارسی و عبدالملک اسکاف و بوالقاسم حنانه. و حسن طبری و عارف عیار و پدر وی شیخ الاسلام بومنصور محمدبن علی الانصاری رحمهم اللّه.

شیخ الاسلام گفت: که پدر من گفت، کی بوالمظفر ترمذی گفت:هر کی بجای تو نیکوئی کرد ترا بستهٔ خود کرد. و هر که با تو جفأ کرد، ترا رستهٔ خود کرد، رسته به از بسته.

شیخ الاسلام گفت: کی در آسمان و زمین از هر که زسته بود سود کنی «که با» ملک بسته بی‌سود کنی پیر حکایت کرد ما را که پیری گفت مرا کی محمد عبداللّه گازر بابتداء ارادت بایست سفر خاست برخاست به نشاپور رفت. روزی در مسجد رفته بود، پیری درامد بابها ویرا گفت: کجا می‌شوی؟ گفت: به سفر گفت: چیزی «معلوم» داری؟ گفت: نه گفت: پس چگونه کنی؟ گفت: ضرورت می خواهم گفت: کرا دوستر داری؟ «ازین دو تن» آنک ترا چیزی دهد، یا آنک ندهد؟ گفت نه آنک مرا چیزی دهد، گفت: هنوز نامدهٔ! او را دوست باید داشت که ترا چیزی ندهد، ترازو با خود می‌خواند، یعنی دل تو باو گراید. و آنک ترا چیزی بدهد ترا باو می‌فرستد. پس نه این را ازوی دوست‌تر باید داشت، که ترا از خود آواره می کند. باز گردم تا خود را برین راست کنم. پای افزار در پای کرد و آمد بهری، و پس آن بود آنچ بو همان گفت که آن پیر گفت بنشاپور: که پیر معتمر قهندزی ایذر آمد گفت: گرد جهان بگشتم، نه رستهٔ دیدم و نه خود رستم.

شیخ الاسلام گفت: کی عارف عیار ببلخ بود از باران شریف در خیبر برکند وبستد، یاری اللّه فرا من دهید، و مشاهدهٔ مصطفی و ذوالفقار، ارمن کوه قاف بنه کنم برمن تاوان است.

شیخ الاسلام گفت: که این نه نقص است در علی، که باین گواهیست علی را بآن سه چیز.

و بوالحسین سال به را شیخ الشیوخ می‌‌خواندند بشیر از بوده سید و یگانهٔ وقت در روزگار خود. پیر پیر عباس بود، و عمران تلتی بخانهٔ وی آمدی، و مشایخ جهان بخانه وی آمدندی.

شیخ الاسلام گفت: که ابراهیم بی‌مهمان چیزی نخوردی طریق ابرهیم بود مهمان خانه، ویرا ابوالضیفان می‌خواندند.

و شیخ عمو گفت: که نخاوندی دیگ پختی تا مهمان نبودی. و شیخ عباس «فقیر» هروی گفت: که عمران تلتی چیزی نخوردی بروز بی‌مهمان. چون مهمان رسیدی بازو خوردی، و چون نرسیدی روزه داشتی. روزی نزدیک نماز شام رسیده بود آفتاب زردی بگاه کسی نرسیده وی نیت روزه کرد، تا آفتاب زرد بیگاه مهمان در رسید، و وی را بحدیث فرا می‌داشت تا روزهٔ من تمام شود کی بیگاه بود. آن شب حق تعالی را بخواب دید اللّه تعالی باوی گفت: عمران! تو با ما عادت داشتی نیکو، ما با تو سنتی داشتیم نیکو، تو عادت خود بدل کردی، ما نیز سنت خود «باتو» بدل کردیم. بیدار شد رنجه و اندیشه‌مند. و تلت ده است بنزدیک مصر. بس برنیامد که آن مصری یعنی والی کس فرستاد بآن ده بشمار کردن. و آن ده تلت همه ملک عمران بود، آن کس عامل که بوی فرستاده بود ترسا بود، بروی زور کرد، و وی را از انجا بکند، و ویرا ببایست گریخت.

شیخ الاسلام گفت: که شیخ عباس گفت مرا بشیراز بودم، پیش شیخ بوالحسین سالبه در خانگاه که یکی درآمد ما ندانستیم و نشناختیم کی وی کیست؟ شیخ بوالحسین دروی نگریست گفت: عمران توئی؟ گفت: بلی. شیخ برخاست برپای، باستقبال وی باز شد، وویرا در برگرفت باز برد و بنشاند، خجونده دید کی در چشم وی می‌ر‌فت شیخ گفت ویرا: این چه بود که در تست می‌دوند؟گفت: وفی شیء «و در من چیز است» ازان بی‌خبر بود. عباس گفت،که شیخ مرا گفت: هروی زود ویرا بگرمابه بر، ببردم و شیخ جامهٔ تن خویش بیرون کرد، و بگرمابه فرستاد. چون فارغ شد، بیرون آمد و جامهٔ شیخ دروی پوشیدم. آمدیم تا خانقاه. آن شب دعوة شاختند بشکوه، که شیخ الشیوخ بوالحسین سال به بخانهٔ وی بسیار بوده بود، که هر سال همه مشایخ یکراه بخانهٔ وی امدندی بمصر، بآن ده تلت و وی دعوتی کردی دعوت جمع شیخ گفت: باری! یک چند بنزدیک من باشد تا مگر بآن خدمتها که وی کرده، بلختی قیام نمایم چون دیگر روز بود بامداد عمران پای افزار خواست. شیخ گفت: بروی؟ گفت: بروم. شیخ رنجه شد. گفت: روزی چند باری بنشین تا براسایی! گفت: بروم من مردی معاتیم، نباید که در من تنعم بیند نه پسندد، بروم سر بمحنت خود باز نهم تا خود چه بود؟ شیخ عباس گفت: که پس ازان ویرا در مصر یافتند در ویرانی مرده، و هوش یک گوش وی بخورده.

شیخ الاسلام گفت: که شیخ بوالحسین سال به گفت: که هر کی عشرت از صحبت باز نداند او نه صوفیست. عشرت وقتیست و صحبت جاویدی وقتی بوالحسین سال به، فرا خادم گفت: چه می‌سازی درویشانرا؟ گفت: حلوا پانیذ گفت: درویشانرا می‌پانیذ حلوا کنی، جز از شکر مساز، و در خدمت کردن درویشان ومراعات کردن ایشان ویرا عجایبهاست

شیخ الاسلام گفت: که بوالحسین مرورودی خانه وی حصار بود، شیخ اهل سنت را ابوسعد بوحمد را چند بار متواری بخانه وی بوده و بوالحسین شبلی٭ دیده بود، وی گفت که شبلی را پرسیدند: که اکرم الاکرمین که بود؟ گفت: او بود که وقتی گناه کسی را بیامرزیده بود، هرگر کس بران گناه عذاب نکند که این گناهست، که من فلان دوست و رهی را بیامرزیده‌ام

شیخ الاسلام گفت: که فرداوی شادروان گرم باز گسترد، گناه اولین و آخرین کم گردد:

شیخ الاسلام گفت: کی حسین شماخ صفار بوده حافظ در جای مغوار خواجه یحیی و بوالفضل «بوسعد» و بوعثمان قرشی و اسحق حافظ از وی حدیث داشتند. این حسین گوید: که پیش شبلی بودم و بوعبداللّه بیاع حافظ گوید کی بوعبداللّه بود هل عصمی گفت بنشاپور: که پیش شبلی بودم «هر دو تن گویند»: که مردی پرسید شبلی را که مردی سماع می‌کند، و نداند که چه می‌شنود، و خوش می‌گردد «آن چیست؟» جواب داد باین ابیات:

رب و رقاء هتوف بالضحی

ذات شجو صدحت فی فتن

فکائی ربما ارقها

و بکاها ربما ارقنی

و لقد اشکوا فما افهمها

و لقد تشکوا فما تفهمی

غیر انی بالجوی اعرفها

و هی ایضاً بالجوی تعرفنی

ذکرت الفاً و دهراً صالحاً

فبکت شجواً فها جت شجنی

«شیخ الاسلام گفت: که این ابیات مجنون راست نه شبلی را. اما وی انشا کرد،» شیخ الاسلام گفت: که پدر من گفت، که بوالمظفر ترمذی گفت، که این الخراسانی گفت عبدالرحمن، که شبلی٭ مرا گفت: یا خراسانی هل رایت غیر الشبلی احداً یقول اللّه قط. فقلت و مارایت الشبلی یوماً یقول اللّه. قال فخر الشبلی مغتشیاً علیه.

عبدالرحمن خراسانی گوید: که مردی آمد بشبلی، در سرای بود شبلی، فرا درآمد، سر برهنه و پای برهنه گفت: که می‌خواهی؟ گفت: شبلی را «شبلی» گفت: نشنودی مات کافراً فلا رحم اللّه.

شیخ الاسلام گفت: که نفس را می‌گفت. شیخ الاسلام گفت: بوحاتم رازی مرا گفت، که زید عبداللّه اصبهانی گفت، کی مردی گفت شبلی را: که طریق با او مرا صفت کن. گفت: طلب طریق گذار بر طریقی. شیخ الاسلام گفت:

که بایست این طریق خود طریقست طریق شرکست

شیخ الاسلام گفت: که بونصر ازهری گوید: توفی بومنصور الازهری فی ربیع الاول سنه سبع و ثلثین وثلثمائه. امام جهان گفت: که در بغداد شدم مهرگان بود بغداد آراسته بودند.شبلی می‌آمد. دست بر دست می‌زد و می‌گفت:

للناس عید و مهرجان

و انت عیدی و مهرجانی

بوسعد مالینی گوید: که بوالعباس گفت محمد «بن» ابراهیم الحربی بحربیه بغداد، که شبلی گفت: من انس بالمال خبل و من انس بالناس عزل، و من انس بالعمل شغل، و من انس باللّه وصل.

ابونجم گوید، هلال بن احمد بن یوسف البردعی: که «از» شبلی پرسیدند که توکل چیست؟ گفت الخروج من المعلوم و ترک الشوق الی المعدوم، والقیام مع اللّه بلا حظ، و کل لایح یلوح له کان اللّه عز وجل حسب بذلک اللایح.

بوالقاسم گوید حسن بن احمد البغدادی که از شبلی پرسیدند که تصوف چیست؟ گفت: محو البشریة و تعظیم الربانیه.

شیخ الاسلام گفت، که ابن باکوی گفت، که عبدالوهاب بن احمد الاباری گفت بکوفه که از شبلی شنیدم که گفت: شهدت ارباب التوحید من اصحابنا ستة النفس. الجنید و رویم والجریری و ابن عطا، و ابن مسروق و الکتانی٭ مروا علی بیتی و لم اعطهم من التوحید ذرة.

شیخ الاسلام گفت: که ابن باکوی گفت، که علی بن محمد بن قزوینی گفت: که قناد گفت: کی از رویم٭ پرسیدند: که تصوف چیست؟ گفت:

الوقوف علی البساط و ترک الانبساط والصبر علی السیاط حتی تجوز علی الصراط.

و هم ابن باکوی٭ گفت: که محمد بن الفارس «»الفارسی بصری گفت: که از رویم پرسیدند که تصوف چیست؟ گفت: ترک التفاضل بین الشیئین و هم باین استاد عبداللّه بن محمد الدینوری گوید، که از رویم شنیدم که گفت:

مکثت عشرین سنة لا یعرض فی سری ذکر الاکل حتی یحضر محمد بن زبرقان گوید، که بوعلی رودباری گفت که الطرف: طهارة الضمایر، والحیا خوف السرایر و حسین بن احمد الفارسی گوید، که بوعلی رودباری٭ گفت: علامة اعراض اللّه عن العبدان یشغله بما لا ینفعه. بوجعفر گوید، محمد بن احمد للنجار که بوعلی رودباری گفت:

ما لم تخرج من کلیتک لم تدخل فی حد المحبة «و بوالحسین» گوید