گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

شیخ‌الاسلام گفت که نام وی حماد است غلام بوده به تینات بودی، تینات دهی است به ده فرسنگی مصر، به کوه لبنان بودی و گویند که تینات از مصیصه است از ولایت مغرب و سلمیه. یک‌دست بوده، زنبیل بافتی به یک دست کس نداند که چون می‌بافت. وی را دیده‌اند به دو دست چون کسی نبودی. و با شیر مؤانست داشت و وی زینهار زمین بود در وقت خود، و مشرف بر احوال خلق. در سنه نیف و اربعین و ثلثمائه برفته از دنیا، گویند که اصل وی از عرب بود، به تینات نشست، وی را آیات و کرامات ظاهر بوده بسیار، صحبت کرده بود با بوعبداللّه جلا و جنید و جز ازو و از مشایخ. و یگانه بوده در طریقت توکل و تیز‌فراست. بوبکر رازی گوید که « وی این دو بیت انشا کرد بر من:

انحل الحب قلبه والحنین

و محاه الهوی فما یستبین

ما تریة الظنون الا ظنونا

وهذا خفی من ان تریه الظنون

و قال ابوالخیر: حرام علی قلب ماسو ریحب الدنیا ان یسیح فی روح الغیوب.

شیخ الاسلام گفت که وی گفت که « هر که عمل خود ظاهر کند مرائیست، و هر که حال خود ظاهر کند مدعی است.» وی وقتی یکی را دید کی بر آب می‌رفت وی برکران دریا بود آن مرد را بدید کی بر آب می‌رفت گفت: «این چه بدعتست؟ با خشکی آی و می‌رو.» وقتی یکی دید از مشایخ که در هوا می‌رفت، رکوه در دست. گفت: «این چه بدعتست؟ فرود آی و می‌رو.» آخر بانگ بر وی زد آخر، گفت: «کجا می‌روی؟» گفت: «بحج.» گفت « اکنون برو » شیخ الاسلام گفت: « کرامات فروش تا مرا قبول کنند مغرور است، و کرامت خر، اگر چه بانگ سگ نکند سگ است.» یعنی حقیقت نه کراماتست ورای آن چیزیست، آن زهاد و ابدال «را» خوش ایذ. (آید) صوفی و عارف خود از کرامت مه. وی کرامت کراماتست.

شیخ الاسلام گفت کی (که) « عباس بن محمد الخلال گوید از مرو: کی بوالخیر تیتانی مرا گفت که « مرقع در گردن افگنده‌ای! کجا می‌شوی؟ بطرسوس و بیت‌المقدس چرا نه به کنجی باز‌نشینی روی فرازو (؟فراز) کنی.» شیخ الاسلام گفت که « آن کنج کجا بود؟ جایی که تو نبی. (؟نیی) »

شیخ الاسلام گفت که: « بواخیر تیتانی را پسری بود عیسی نام، به دوستی نام عیسی مریم باز کرده بود، وی را گفته بود، کی چون عیسی به زمین آید، وی را از من سلام گوی.»

شیخ الاسلام گفت که: « بوصالح حدثانی گوید نام وی هارون کی در خانه‌ی بوالخیر تیتانی شدم به زیارت، مرا گفت: اکنون سفر کجا می‌کنی؟ گفتم: بطرسوس، گفت: امسال به کجا نیت داری؟ گفتم: نیت مکه دارم. گفت: اللّه چیزی شما را داد حق آن ندانستید و آنرا نیکو نداشتید شما را در بادیه‌ها و دریاها برکند. بوصالح گفت: ای شیخ! حج و غزا می‌گو‌یی؟ گفت: آری حج و غزا، چرا سروقت گیرید و بآن باز نشینید.»

شیخ الاسلام گفت که: « مریدی پیش بوالقاسم خلال مروزی شد از وی دستوری خواست که به سفر شوم. پیر گفت: چرا می‌روی؟ گفت: آب که نرود تیره گردد. پیر گفت: خود دریا باش، که نرود تیره نگردد. حسن گوید خادم بوالخیر تیناتی: که روزی شیخ نشسته بود گفت و علیکم السلام. گفتم با فرشتگان می‌گویی؟ گفت: نه کی یکی از فرزندان آدم در هوا می‌گذشت وبر من سلام کرد او را جواب دادم.»

شیخ الاسلام گفت که: « پیری بود نام وی زهیر بن بکیر به رمله بوده عالم و مصنف تنک وقت بوده، مردی جلیل بود او گوید: که به روزگاری مر اموالی فرا چشم نیامدی و به کس نداشتمی، مگر ایشان که به اصل از عرب بودی، تا شبی به خواب دیدم حلقه حلقه تا بدر آسمان ازین طایفه جوق جوق، مرا گفتند: پسر بکیر! این همه دیدی، همه موالی‌اند از عجم، در میان ایشان یک نیست از عرب.»

شیخ الاسلام گفت: « من سیزده بوالخیر شناس ازین طایفه همه مولایان بودند و سیدان جهان بوالخیر تیناتی و بوالخیر عسقلانی و بوالخیر حمصی و بوالخیر مالکی و بوالخیر حبشی پسین بوالخیر ایذ. شیخ عمو و عباس می فخر کردند بدیدار شیخ بوالخیر حبشی. به مکه بوده مجاور وقتی مردی در مسجد حرام آمد گفت: کجااند اینان که می جوانمردان گویند؟ همه اینان‌اند یعنی که صوفیان؟ ساعتی بود شیخ بوالخیر می‌آمد و هیبت در وی و خشم و زردی بر روی وی برون داده چنانکه دانسته بود آن سخن، گفت: می‌گویند جوانمردان کجا‌اند؟ مردی باید تا جوانمرد بیند.»

ابوالخیر العسقلانی دخل ببغداد و اقام بها و صحب اهلها ثم خر منها الی الدسکرة و تزوج بها و مات بها رحمه اللّه. و بوالخیر حمصی قطع التیه مراراً علی التوکل توفی بعدالعشر و ثلثمائه.