گنجور

 
۱۱۸۴۱

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... گاه شد ادریس و اندر مدرس دانشوری

درس گو از لطف وقهر حضرت جبار شد

گاه یونس گشت واندر بطن ماهی جای کرد

تا بداننداینکه جای در به دریا بار شد

گاه خضر راه مردم گشت در ظلمات دهر ...

... گاه شد یعقوب و اندر گوشه بیت الحزن

چشم پوشید از جهان چشمش ز بس خونبار شد

گاه شدیوسف مکان فرمود اندر قعر چاه ...

... هرکه شدمنکر تو راخود آگهی منکر که گشت

مورد لعن عباد وخالق جبار شد

چون ثنا گفت از تو موسیقار موسیقار گشت ...

... نه چه گفتم من که خرواری شد از آنحاصلش

کز طفیلش خوشه چینی صاحب انبار شد

زالتفاتت اسم ورسم من بلنداقبال گشت

لیک درهجرت بلند اقبال من ادبار شد

هم ز تو درمان به من هر درد و هر آزار گشت ...

... از لب شیرین یار از بس سخن گویدهمی

این چنین شعر بلند اقبال شکربار شد

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۲

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - شکایت به میرزا تقی خان امیرکبیر

 

... کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فریب

با رخی چونماه با قدی چو سرو جویبار

بارک الله مژه اش گیرنده چون چنگال شیر

لوحش الله طره اش پیچیده چون اندام مار ...

... گفت چونی چون کنی هستی چرا این سان غمین

روز وشب بی چهر وزلفم با شدت چون کار وبار

گفتم ای مه پنج شش سال است کاندرملک فارس ...

... گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود

بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار

گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر ...

... خود گرفتم جعفرآباد ومصلی را بهشت

خود نسیمش را گرفتم مشکبوی ومشکبار

راست است آری که از ایمان بود حب وطن ...

... لیک درجایی که جز خواری نبخشد حاصلی

گرچه فردوس است آنجا زیستکردن هست بار

نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس

بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار

سالها باشد که خون دل خورم در این بلند ...

... ترسم اندر فارس آید جانم از سختی بلب

وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار

بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت

می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار

پای رفتارم ندارم ورنه چرخ کینه جو ...

... هرکه با من دوست است او را کنی خوار و ذلیل

وآنکه با من دشمن است او را ببخشی اعتبار

قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ

عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار

افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن ...

... رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین

تا قیامت کس نبیند درجهان رنگ غبار

هرکه می بینی به دوران میکند فخر از هنر ...

... اینهمه تخفیف کز شاه جهان شد مرحمت

غیر ما بردند هرکس از صغار و ازکبار

زاین گذشته جمع ارباب مرا کردند بیش ...

... زانکه جمعی بی سواد وخط شدندی خط گذر

فاضل از باقی نمی دانند وبارز را ز حشو

جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۳

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر

گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار

از ره کینه چه کرد این فلک بداختر ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۴

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در شکایت از بهرام میرزا

 

... آنکس که بود قامتش از راستی چوتیر

از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس

آنکس که میرمید ازو شیر خشمگین ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۵

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

... که جوایب ندهد هر چه نماییم سؤال

خواهرش گفت که صدبار فزونتر گفتم

کاخر از بسکه کند منع کشندش جهال ...

... آنچنانی که تویی وصف توناید به خیال

نبود بار دوصد خدمت تو بر یک دل

یک عطای تو بودبار هزاران حمال

به دعا ختم کنم تا که ملامت نرسد ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۶

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس

رفته پی اعتبار صاحب دیوان

صاحب دکان وملک نیست دگر کس ...

... معتمدالدوله نظم داده که سالم

آمده و رفته بار صاحب دیوان

هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۷

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... شد دلم خون از آن لب میگون

چون کند چشمم ار نبارد خون

کرده شیرین لبی مرا فرهاد ...

... به نظر همچو نقش دیوارم

منه از غم به دوش من سربار

که ز عشقت بسی گران بارم

از من احوال دل چه می پرسی ...

... آن هم ازالتفات بوی علی است

گشت کشت همه زباران سبز

کشت من سبز ز آب جوی علی است ...

... یا علی عاشقم به دیدارت

ناامیدم مکن ز دربارت

نه خردگشته آگه از قدرت ...

... هر که آرد به درگه تو پناه

سنگ بارد گر از فلک بسرم

نیست از عشق در دلم اکراه ...

... دیده از بهر دیدن یار است

دوش بهر کشیدن بار است

چشم وابرو و بینی اربینی ...

... با شکم پرور از شکم هم گو

که شکم هم مثال انبار است

پای از بهر این بودکه روی ...

... لاله زاری شده است دامن من

چه غم ار تیر بارد از افلاک

عشق جانان چوگشته جوشن من ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۸

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

بار الها صاحب دیوان کند تا کی ستم

تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم ...

... نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است

بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت

باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت ...

... نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است

بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم

از جفای بی حساب او بری از جان شدیم ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۴۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... یک مشت موفزون نیی ای زلف وا ین عجب

کز بوهزار بار به از مشک اذفری

آشفته دل نموده ای از بس که خلق را ...

... تو مشکی وبه ریش دل خسته مرهمی

بار دل شکسته ما را کشی به دوش

پیوسته ز آن ره است که حمال سان خمی ...

... زینت فزای چهره خوبان شدی مگر

مشکین غبار راه خداوند دلدلی

شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

... کرده گردن کج ز وی خواهان درهم گشته ای

می کشی بار دل پرحسرت ما را به دوش

زآن ره ای زلف این چنین حمال سان خم گشته ای ...

... زخم دلها را تو خود مشکی ومرهم گشته ای

ای مجعد زلف یار از بسکه هستی مشکبار

فتنه چین وختن آشوب دیلم گشته ای ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۱

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵

 

... کشیده تر مرا بود از الف قد

کنون از بارغم خم تر ز دالم

ز بس مویم همه خوانندمویم ...

... که نتواند کس آرد درخیالم

بردهمچون غباری تا جنوبم

اگر بر تن وزد باد شمالم ...

... مشیر الملک اندرسال پارم

بسی عزت نمود واعتبارم

پی خدمت به نیریزم فرستاد ...

... سیه ز آنرو چنین شد روزگارم

به زیر بار خوددرمانده بودم

ز نوباری گران کردندبارم

چنان گردیده ام اکنون که دردل ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۲

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶

 

... روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت

صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی

کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی ...

... من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب

بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی

بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال ...

... آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود

بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم

نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۳

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - تضمین با غزل خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (رحمه الله علیه)

 

... دل ما را غم آفاق مکدر دارد

نیست یک تن که ز دل بار غمی بردارد

هیچ رأفت نه مسلمان و نه کافر دارد ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۶

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش دوم - داستان گل و بلبل » بخش ۷ - شکرگذاری بلبل از آمدن گل

 

... که آمد به بر باز جانان من

دو صد شکر ایزد که بار دگر

ز دیدار گل آمدم بهره ور ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۷

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش دوم - داستان گل و بلبل » بخش ۹ - احوال پرسی گل از بلبل

 

... کجا می شدی درجهان باورم

که بار دیگر آیی اندر برم

چو باز آمدی شکر یزدان کنم ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۸

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۹ - غزل مثنوی

 

... ای صبا ای از تو آسان کارها

مشکلم آسان نمودی بارها

بازگردیده است مشکل کار من

بازافتاده است درگل بار من

ای صبا ای محرم راز نهان ...

... مه کجا داردچو او زلف سیاه

مه چو او زلفی ندارد مشکبار

سرو چون قدش ندارد مشک بار

زلف مشکین بر رخش باشد نقاب ...

... جز جفاکاریش نبودهیچ کار

عهد وپیمان ندارد اعتبار

گوش او نشنیده از حرف وفا ...

... جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش

از جهان یکبارگی پوشیده چشم

بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم ...

... خوب کام دل مرا کردی روا

بارک الله بارک الله مرحبا

آنهمه یار لاف توچه شد ...

... خون جگر از یار بودن تا به کی

وز غمش خونبار بودن تا به کی

تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست ...

... لیک دلرخصت به خسرو می نداد

کوبردیکباره شیرین را زیاد

گرچه شکر بودشیرینش نبود ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۵۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۱۱ - در مرثیه حضرت شاهزاده علی اکبر

 

... پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد

به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد

به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار ...

... ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر

تبارک الله گویان ز صنعت داور

چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند ...

... عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد

طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان

کسی ز لشکر کفار نامدش میدان ...

... زخدمت پدر خود به چشم خون آلود

دوباره جانب میدان معاودت فرمود

طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر

بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر ...

... ز کینه نخل قدش را در آورید از پا

بر او تمام به یکباره حمله آوردند

هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند ...

... تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن

ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم

تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم ...

بلند اقبال
 
۱۱۸۶۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۲۸ - حکایت

 

خری باخری گفت در زیر بار

که آسودگی نیست در روزگار ...

... زندمان همی تا به تندی رویم

چنین پشت ما ریش از بار اوست

اگر ما بمیریم از آزار اوست ...

... به بیرحمی آن سان نگردیده ایم

اگر پشت ریشیم از بار خلق

نداریم دستی به آزار خلق ...

... مرا ناله نی خوش آید به گوش

که یکباره از سر برد عقل وهوش

حکایت ز یاران همدم کند ...

بلند اقبال
 
 
۱
۵۹۱
۵۹۲
۵۹۳
۵۹۴
۵۹۵
۶۵۵