گنجور

 
بلند اقبال

نیست به جز ظلم کار صاحب دیوان

لعنت حق بر شعار صاحب دیوان

صاحب دیوان وحکمرانی در فارس

بخت عجب گشته یار صاحب دیوان

زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست

از ستم بی شمار صاحب دیوان

گر بشود کس دچار گرگ بیابان

به که بگردد دچار صاحب دیوان

هیچ به جز غل وغش به دست نیارد

هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان

هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را

باخته اندر قمار صاحب دیوان

آن درکی را که وصف اوست به قرآن

هست بلاشک مزار صاحب دیوان

کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ

به که بود در جوار صاحب دیوان

کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ

به که بود در جوار صاحب دیوان

هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست

گفت که هستم فکار صاحب دیوان

هیچ قراریش برقرار نباشد

دل ندهی برقرار صاحب دیوان

خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند

رفته ز کف اختیار صاحب دیوان

گر بخورد خون حیض مادر خود را

به که خورد کس نهار صاحب دیوان

ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد

فارس نبود ار دیار صاحب دیوان

گمره از آن شد کشند خورده خوانین

بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان

تیره شب خلق را ز پی سحر آید

شام شود گر نهار صاحب دیوان

چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس

رفته پی اعتبار صاحب دیوان

صاحب دکان وملک نیست دگر کس

گشت جمیعا نثار صاحب دیوان

تا ز می مرگ اجل به اونچشاند

کی رود از سر خمار صاحب دیوان

فارس ندانم چرا نسوخت سراسر

از تف سوزنده نار صاحب دیوان

فارس سراسر اگر خراب بگردد

نیست غمی بر زهار صاحب دیوان

اینکه گذارند بدعتی همه دم هست

صدچوعمر دستیار صاحب دیوان

خیر نبیندبه عمر خویش الهی

هرکه بود دوستدار صاحب دیوان

حاجتم این است از خدا که به زودی

تیره شود روزگار صاحب دیوان

امن وامان است ملک فارس ولیکن

این نبود ز اقتدار صاحب دیوان

معتمدالدوله نظم داده که سالم

آمده و رفته بار صاحب دیوان

هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر

کالبدش را به دار صاحب دیوان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode